خب الحمدلله دوباره یه چیز ساده قلاب انداخت ته وجود ما و ما رو خشمگین کرد و ما سه روز روانى بودیم و دیوانه.

آیا تمرین فایده ندارد؟ آیا ادامه دادن بیهوده است؟

و تنها جواب من. اینه که این تنها راهیه که من دارم لامصب.

و ندا آمد که شاید راه هاى دیگه هم هست . اما وفادار باش به راهى که تا اینجا اومدى. حداقل این یه دونه درس وفادارى رو خوب گذشته م توى حلقم فرو کرده.

خلاصه که سه روز گذشت و روان از ما باقى نماند و باشد که بتوانیم دوباره برخیزیم. اما حس میکنم به این زودیا نمیتونم روى اسب روانم بشینم و به خودم مسلط بشم. از اینکه اینطورى بشه میترسم. حس میکنم بنده اى گرفتار و اسیر خشم هستم.

باز ندا آمد که نترس و برخیز اى سمیرا. امروز گمونم هفتم باید باشه و کمر همت رو ببند که مسلط شى دوباره به اسب خشمگین روانت.

پول میتونه خشم رو کم کنه! میدونى چرا! چون تو رو از دیگران بى نیاز میکنه! اما هرکى پولداره خشمش پایین تر نیست!

و اما یه معجزه جالب!

خیلى اتفاقى توى یه گروهى اد شدم که هر روز تمرین سپاسگزارى میذارن و باید انجام بدیم! و اینطورى من یه قدم جلو میفتم!

اما این معجزه توش یه معجزه بزرگتره!

عجیب نیست براتون که یهو یه نفر جایى شما رو میبره که خیلى خوشحال میشید و رشد میکنید؟

براى من شکل معجزه ست. احساس میکنم دنیا حرکت دومینووار بامزه اى داره.

آخه میدونى چرا؟

ما تصمیم گرفتیم عروسى کنیم

-> دنبال عکاس عروسى میگشتیم

-> یک روز یکى از دوستان عکاسمون که اتفاقاً توى ذهنمون بود که عکاس عروسیمون بشه اومد خونمون و داشت طلاق میگرفت و گفت نمیتونه و بهمون یه عکاس معرفى کرد

-> علیرضا رفت دید پسندید عکاسمون شدن و تموم شد داستان.

-> یک روز یه مسابقه گذاشتن اون عکاس و یکى از عروسهاش که به برنده جوایز خیلى مختلفى میدادن از جمله یکى از جایزه ها گرفتن دوتا عکس پرتره از برنده ها بود. مسابقه عکاسى از عید دیدنى ها بود!

-> من خیلى دوست داشتم چندتا عکس پرتره داشته باشم که بتونم بذارمشون توى پروفایلم و عکسهاى شبیه آدمى از من باشن! اما عکاسیم اصلا خوب نبود. به علیرضا گفتم تو رو قرعان یه عکس بگیر بده من برنده شم شاد شم شاید اون پرتره ها نصیب منم شد. علیرضا خیلى ساده یه عکس جور کرد و گرفت و داد به من و فرستادم و دقیقاً برنده همون عکس پرتره شدم (جالبه که من با اسم دیگه اى شرکت کرده بودم و هیشکى منو نمیشناخت کهبگیم تقلبى شده و اینا.) . به نظر من خود این اتفاق معجزه اى دومینووار بود.

-> روز عکاسى پرتره ها شد و علیرضا نتونست بیاد باهم بریم چون من دوست داشتم باشه چون عکس رو اون گرفته بود و کلى با عکاس چونه زده بودم و . در نتیجه علیرضا نیومد و به من گفت حتماً برو و منم لباسهاى علیرضا رو پوشیدم و رفتم واسه عکاسى! به یاد علیرضا! و اونجا آدمهایى بودن که مثل من برنده اون جایزه بودن و اومده بودن!

-> بعد از تموم شدن عکاسى بعضیا رفتن خونه و بعضیا رفتن کافه . منم رفتم. حس کردم بریم ببینیم چه خبر. رفتم و اونجا یه دخترى کنارم نشسته بود و شروع کردیم به حرف زدن و قبلتر من به عکاس گفته بودم که مربیگرى یوگا رفتم و اینا و اون توى جمع گفت و این دخترک با من از یوگا پرسید و گرم گرفتیم. جالبه که حس میکردم آدمیه که نمیشه باهاش دوست شد و برونگراست و من میترسم ولى بامزه س و صادق و پاک. همه تا مترو رفتیم و ازهم جدا شدیم و تمام.

-> چندماه بعد توى یه گروهى منو عضو کرد که هیشکدوم از آدماى اون جمع نبودن و فقط من بودم که همین تمرینا توش بود.

 

آیا این ها معجزه نیست؟

آیا در دل هرکدام هزاران معجزه دیگر نهفته نیست؟

خیلى عجیبه همه چیز.

هرکس در ما تکه اى میشه و ما صاحبان هزار تکه .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها