یک روز دخترکى بود که مى خواست دنیا را تماشا کند.او نمى خواست مانند مادر خود فقط در خانه کار کند. او حتى نمیخاست مانند پدر خود سرگرم کارهاى زیاد و عجیب بشود. او نمى خاست مانند برادر خود در دنیایى خاص و زیبا غرق شود. او تنها و تنها مى خاست دنیا را تماشا کند. یک روز دوستش او را ترک کرد زیرا او حوصله تماشا کردن زیاد را نداشت.دختر کوچولو غمگین شد. تمام تلاشش را کرد تا مثل بقیه خود را در چیزهاى مختلف غرق کند اما هر چه زور زد نتوانست.نتوانست . قلبش به او پیغام میداد: کار بیهوده اى ست. مغزش به او پیغام میداد : نمى فهمم چه مى کنى؟

خودش هم دیگر نمى فهمید چه شکلى باشد بهتر است

این بود که یک روز چشمهایش را بست و مُرد.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها