چرا شعر؟
چون بدون موسیقى و شعر و کتاب "توان" ادامه دادن ندارم.
به محض قطع شدن این سه تا، احساس مى کنم احساساتم توان ابراز ندارند، احساس مى کنم روحم داره خفه میشه و نمیتونه پرواز کنه.
احساس مى کنم توى بتن ها و ماده ها گیر میفتم.
به جز اینها تنها چیزى که میتونه کمکم کنه طبیعته؛ نور، مه ، بارون، درخت، هواى خنک، آسمون،
و البته عشق.
چرا مینویسم؟
به خدا و پیغمبر قسم که خودم اونقدرا دلم نمیخواد بنویسم. اصلاً "نمى تونم" بنویسم؛ ناتوان و عاجزم. علیرضا میگه بنویس و اصرار میکنه و البته پدرجانمون. وگرنه حالم از فضاى مجازى بهم میخوره که دروغه محضه؛ نه فرندهاش فرندن ، نه لایکهاش لایکن ، نه ویوهاش ویو. واقعیت نداره لامصب.کلمات هم رساننده ى هیچ کوفتى نیستند. مدتى روى کاغذ مینوشتم اما کاغذ همه جا همرام نیست و اعتیاد به موبایل هم کمکم مى کنه براى این تو نوشتن.
اما چه عنصرى باعث میشه بنویسم : درد.
*جمله مالِ امام على هستش. مردى که وقتى مُرد گفت: به خدا رستگار شدم.
جمله رو توى وبلاگ رامک دیدم و الحق که توصیف خوبى از درونیات من در حال حاضره.
درباره این سایت