پسرکى که به ابر تبدیل مى شد شاید داستان عجیبى باشد که هیچکس باورش نکند. اما تا به حال  متوجه شده اى که خیلى چیزها هست که هیچ کس باورش نمى کند اما وجود دارد. تو خودت چندبار داستان هایى را به دیگران گفته اى امّا باور نکرده اند؟ در حالیکه وجود داشته اند

پسرک هم وقتى غمگین میشد به ابرها سفر مى کرد، ابرها در آغوشش مى کشیدند آنقدر او را نوازش مى کردند تا او نیز ابر مى شد؛ سفید همچون پنبه، لطیف همچون زمانى که "ها" مى کنیم. ابر کوچک براى لحظاتى آرام مى گرفت و دوباره وقتى به خود مى آمد مى دید که پسرکى است در اتاق خود که دارد از پنجره به ابرها نگاه مى کند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها