من توى خونه خودمون دکوراسیون رو خیلى تغییر نمیدم. از جابجاییه خاطرات خوشم نمیاد. توى این جابه جایى بعضیهاشون زخمى میشن و چه بسا نابود و از خاطره ها پاک. و من نمیخوام پاک بشن. اگه پاک بشن اونوقت فراموش میکنم که چه روزها رو فلان جاى خونه گریه کردم و چه روزها که فلان جا مسخره بازى درآوردم و با جابه جایى وسایل تاریخشون پاک میشه. ما دو سه تا آویز دیوارى داریم که گاهى مجبور میشیم جاشونو عوض کنیم و من متنفرم چون من با اون آویز اولیه توى جاى اولش یه سرى خاطرات و تصاویر دارم و وقتى میام دوباره به اونجا نگاه کنم میبینم آویز دومیه اونجاست و ریده میشه به آرامش و زیبایى تصویر ذهنیم. یا یادمه ما ساعت دیوارى نداشتیم نمیخواستیم داشته باشیم از روى گوشیمون میفهمیدیم خیلى حس خوبى بود بى زمانى. ساعتها و روزها رو از یاد میبردم. بعد مامان بابا یه ساعت خیلى خفن و زیبا برامون هدیه آوردن و خب زدیمش به دیوار . حقیقتش یه دلیلش مهمونامون بودن که کلى اذیت میشدن. اما هیچوقت جلو و عقب نمیکشیمش. دستکارى زمان به شیوه دلخواه رو خیلى دوست دارم. گاهى با علیرضا ایده میزنیم که وقتى همه ساعتا رو میکشن عقب ما بیایم دو ساعت و سى و هشت دقیقه بکشیم جلو بعد کلى جمع و تفریق کنیم براى به دست آوردن ساعت اصلى. کیف میده. دیشب که خونه مامان اینا بودیم و من شب نخوابیدم به روال همیشگى، داشتم به دکور خونش فکر میکردم. به اینکه چرا خاطراتم رو در این خونه همیشه به یاد ندارم. فهمیدم چون دکور عوض میکنه هرچند وقت یکبار. مثلاً من موقعى که غمگین بودم روى اون مبله که فلان جا بود گریه کردم اما الان اولاً اون مبله دیگه وجود نداره ثانیاً اونجاى خونه اصلاً مبلى نیست و خالیه. یا مثلاً با خودم فکر کردم چرا هى اشتباهاتم درباره فلانى رو به یاد نمیارم بعد یادم افتاد چون موقع اون اشتباهات  اون گوشه خونه نشسته بودم و اون گوشه الان میز ناهارخوریه! یا مثلاً کلى از تلفنى حرف زدناى شبانم رو هر صد سال به یاد میارم چرا؟ چون تخت و صندلیم و اونور اتاقم بودن و یه شکل دیگه داشتن. اما همه خاطرات گریه و شادى هاى شبانه روى این تختمو به وضوح به یاد دارم چرا؟ چون تخت همینجا و همین شکلى بود. تاثیر داره. بعد میگن اشیا جاندار حساب نمیشن. سهراب کى بود که گفت هر که در حافظه چوب ببیند باغى، خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود. سهراب حافظه تصویریش قوى بوده مثل من؟ احتمالاً! چون نقاشى هم میکشیده. من فکر کنم یه دلیلى که مردم ایران حافظه تاریخیشون ضعیفه اینه که بس که خراب میکنن میسازن خب آدم یادش میره داستانو دیگه. مثلاً من هروقت به خیابون مورد علاقم در تهران ؛ سى تیر میرم همه چیو یهو یادم میاد. انگار میرى به اون برهه از تاریخ.موزه ها رو قشنگ میفهمى. فرق داره. گردشگرى میتونه توى به یاد آوردن سهم داشته باشه اما نه به اندازه معمارى شهرى و مرمت آثار و حفظ بناها. خونه ابتهاج و جلال و سیمین میرى همه چیو به یاد میارى اما خونه هدایت رو میرى تغییر دکور دادن اونقدر به یاد نمیارى ولى باز بیشتر از خونه هایى که نابود شدن به یاد میارى. یه مقاله اى  هست به اسم تاریخ و فراموشى از پل ریکور که قطعاً ربط به تغییر دکور نداره اما خیلى جالبه که چطورى فراموش میکنیم. یه روز از همین روزا میذارمش اینجا بخونید. به نظرم موزه ها واسه همین هویتشون کمتر از خونه هاى قدیمیه. یه کاسه رو از کانتکستش ورداشته آورده گذاشته توى ویترین میگه این ماله زمان فلانیه موزه آبگینه و کلیسا و کنیسه بهترن توى این موضوع.ولى باز خونه ها یه چیز دیگن. خونه مقدم موزش فرق داره. یا مثلاً خونه سیمین و جلال و شهریار توى آینه ها و تلفناشون حس هست. میدونى چندتا نسل توى این خیابونا متولد شدن و راه رفتن و مردن؟ اما آدم هیچ حس نمیکنه. باید کلى تخیل کنى تا حس کنى، کتاب و فیلم بخونى تا به یاد بیارى. مثلاً من یه کفگیر دارم خونه که از مادر شوهر مادربزرگم رسیده به من یا یه جلیقه که از مادربزرگ مادربزرگم به من رسیده ؛ خیلى عجیبن، فرق دارن با کفگیرى که تازه میخریم و لباسى که تازه میپوشیم. شنیدین میگن فرش دستباف هرچى بیشتر پا بخوره گرونتره؟ به نظرم همه چى اینطوریه. شبیه دستاى بعضى مردا که انقدر کار کرده ترک ترکه یا دستاى مامانامون که انقدر برامون هویج و اینا خورد کردن ردشون حتى با کلى کرم هست به نظرم ارزش اون دست بیشتر از دستیه که تازه و نو و صاف مونده. همین جراحى که میکنن یا بوتاکس و از بین بردن خط پیشونیا، من که دوست ندارم حافظه رو پاک میکنه، قصه رو پاک میکنه. خب مرگ خودش همه اینا رو پاک میکنه چه کاریه . من دیدم توى مرده شور خونه آدما دیگه خط هاى مهم روى چهره ندارن. راستى میدونستین یه دوره به شستن مرده ها علاقه داشتم . خیلى شغل عجیب و قشنگیه. در تمیزترین حالت ممکن قرارت میدن. ماشالا خیلى خوب میشورن و دعا میخونن . حتى کثیفیهاى روده خودشون میان بیرون. میدونین یه علت که کفن میپیچن همینه؟ جالب نیست دیگه در حالیکه یه مرده داره ریدنش میریزه حمل و نقلش کنن اینور اونور. البته تمام سوراخها با پنبه سفید پر میشه که گند نخوره به تمیزى .همایون غنى زاده رو میشناسین؟ تئاترهاش رو دیدین؟ مرده شورخونه خیلى شبیه فضاهاى تئاتر غنى زاده س. خلاصه و مرتب و ساده و همه چیز سفید. مراسم عجیبیه شستن مرده ها. حس مى کنى زنده ن و فقط چشاشونو بستن آب نره توى چشماشون. میدونستین اونایى که کجیه استخون دارن توى اون لحظه دیگه کج نیستن؟ من یکى از سوالام همیشه این بود که چطورى همه صاف کفن پوش میشن؟ عین هم؟ جوابش رو رفتم یاد گرفتم : همه صاف و مرتبن اون لحظه. مرده شور خیلى روى زیبا شدن تاثیر داره البته. مثلاً یکى توى خیابون شلیک کنى بمیره همونجا اونقدر تمیز و زیبا نیست که بعد از شستنش. خیلیا از این حرفا بدشون میاد. من ولى از یادگرفتن چیزاى جدید خیلى خوشم میاد. اما نه به قیمت از بین بردن چیزاى قدیم. توى موسسمون هرچندوقت یه بار منشى عوض میشه اصلاً به نظرم جالب نیست. اسباب کشى در هر نوعیش اجازه غرق شدن بیشتر رو نمیده و براى من این غم انگیزه. اما قطعاً یه روزى از این تاریخ هم اسباب کشى میکنن مردم. واى فکر کن اونموقعى که میخوان از کره زمین برن. خدا رو شکر من نیستم وگرنه دق میکردم از نگاه کردن بهش. عکس خوبیش اینه . مثل معمارى نیست اما خب بالاخره یه تفمالى از اون حسها رو نگه میداره. خاطرات با عکس شبیه ساختمونهایین که استحکام ندارن و تقى میریزن. مثلاً من هرموقع عکساى گوشیمو میریزم رو هارد (زهى خیال باطل اگه تصور کنى دونه ایش رو پاک میکنم) انگار جدید میشم! انگار تاریخ ندارم. به یاد نمیارم. باید برم بشینم هارد رو ببینم تا تازه یادم بیاد بعلههه اونجا هم بود! عه اینم بود! عه اون یاروئهههه! خنده داره به نظرم و مسخره. مدت زیادیه اعتقاد ندارم به ثبت لحظه. چون آخرش قراره فراموش کنم. درسته متنفرم از فراموشیو همین باعث میشه عکسامو پاک نکنم اما باعث میشه عکس جدید نگیرم. انگار ساختمونیم که آپدیت نمیشه و توى معمارى قبلیش مونده. هى عکساى قدیمم رو چاپ میکنم عین اینایى که دوره هخامنشیان رو مدام زیر لب به عنوان ذکر روز انتخاب میکنن! یه جورى میگن انگار دیروز بود. البته تاریخ که میخونى میفهمى چرا میگن . چون دوسش داشتن و از دوست داشته هاشون به زور جدا شدن ؛ نمیخواستن اما طبیعت که حقوق بشر رو نخونده و حق راى رو به هیچکس نداده و کوروش هم توى انتخابات آخر دیگه رد صلاحیت شده بوده و والسلام. خلاصه اینطوریا دیگه. شبا خوابم نمیبره اینطورى میشم. امشبم میدونم خوابم نخواهد برد. آخى چقدر حرف زدیم من اغلب تنهام اینه که حرف زدن رو خیلى دوست دارن با آینه و عروسک و موقعیت مورد علاقم اینه که یه موقعیت فرضى که دوست دارم تصور میکنم و شروع میکنم حرف زدن توى اون موقعیت خیلى میچسبه و روانم تخلیه میشه اما خب نباید کسى باشه چون آدما عموماً این کارا براشون دور از تمدنه و اون فرآیند تمدن که قبلاً گفتم. البته انتشار نوشته یه کم فاصله میگیره از تخلیه تنهایى صرف اما به هرحال همیشه ناخودآگاه بخش مهمى از داستانه. خب من خسته شدم دیگه . برم الویه رو بذارم توى یخچال تا خراب نشده و بعدم برم سراغ کلاس تاریخ امروز و داستانهاش. خودم رو معذب میدونم که خداحافظى کنم؛ توى موقعیتهاى فرضیم هم آخرش با هداحافظى تموم میشه و بعضى وقتا نصفه نیمه میمونه چون یه کارى پیش میاد یا یکى زنگ میزنه و در میزنه و رشته داستان پاره میشه. خلاصه که من رفتم خدافظ.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها