پیر نمى شویم

تنها ، شکست مى خوریم

و زمان

چهره مان را تصاحب مى کند.

نمى میریم

تنها از همان در که وارد شدیم

به خانه برمى گردیم.

نمى پوسیم

تنها، خسته مى شویم

و این همه پوست و گوشت و استخوان را

زمین مى گذاریم.

 

شاعر احتمالاً محمد عسکرى ساج (خودم یه کمى از شعر رو به سلیقه خودم حذف کردم.)

پانوشت: هیچوقت نفهمیدم همه چطور انقدر بى حس، خوابالود، بى تفاوت، یخ زده، مسخ شده به دیگرى نگاه میکنند . دلم میخواد از غصه پاره پوره و ریز ریز شم. لعنتیا بیاین باهم یه کارى بکنیم واسه این جهان مرده قبل از اینکه هرکدوم در تنهایى و یخ زدگیمون دق کنیم. چه جورى قلبمون میتپه و زنده خواهیم موند و فردا رو خواهیم دید. خیلى عجیبه برام.دووم آوردن واقعاً در بیولوژى انسان قابل بررسیه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها