یه چیزى همیشه داره اذیتم میکنه. یه چیزى که برطرف نمیشه لامصب. یه چیزى در درونم. بى معنایى نیست، نداشتن حقوق و آزادى در ایران نیست، ترس از دست دادن عزیزام نیست، این شکلى نیست اصلاً. این مدلى که با چشمهام دارم میبینم تموم شدنمون رو. حس مى کنم خیلى احمقانه ست تلاش براى تصحیح دولتها چون تاریخ همش همینه. یه سرى میان یه سرى سوراخ دارن از اون سوراخ گزیده میشن و میمیرن و یه سرى دیگه میان و همین داستان. انقدر سریع تموم میشیم که اصلاً تصحیح دولت و فکر به آینده و آموزش و اینا خیلى کارهاى وقت گیرى محسوب میشن.دیدن اینا داره اذیتم میکنه. میبینم که میبینم، حس مى کنم اما کار خاصى نمیتونم بکنم. دیدنش و حس کردنش داره اذیتم میکنه، میپیچم توى خودم. میبینم که داریم تلاش میکنیم اما به سرعت قراره تموم شیم. "چند دهه زیستى سریع تمام شونده".

همش دنبال یه چیزیم. یه چیزى که پیدا نمیشه. اصلاً پیدا نشدنیه و همینش رو مخمه. یه جیزى که دستم بهش نمیرسه. دارم رنج میکشم

علیرضا میگه این قسمتى از پروسه ى رشد در آدمه که به این نقطه برسه و این رو بپذیره که ذره ناچیزى از هستیه . قبول! بهش میگم آره اما اگه داستان خدا یا معاد نداشته باشه واقعاً شوخیه بى مزه اى بوده به نظرم. میگه اونوقت از اینکه فرصت دیدن بارون، بابات، برادرت، مامانت یا شنیدن موسیقى ها و اینا رو داشتى ناراحت میشى؟ . راست میگه . اما لامصب تو آخرش میخواى من رو به نقطه صفر برگردونى درحالیکه به نقطه صد عادت کردم؟ علیرضا میگه فرض کنیم آره، اونوقت میخواى این فرصتها رو داشته باشى یا نه؟ میگم آره میخوام ولى قیافم و حالم همینطوریه که میبینى؛ از دیدن این پروسه دارم زجر میکشم. من از لحظه استفاده میکنم و کیف میکنم اما چشمام از دیدن این سیر دارن زجر میکشن.آه از درد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها