چقدر دلم برایت تنگ است. و چقدر تو در نبودنت قهرمانى. و چقدر خوب قدرت نمایى مى کنى در بى توجهیت. و چقدر من هنوز احمقم در عاشق شدن به انسان هاى قدرتمند در بى توجهى به من. و چقدر همه چیز بى معنى اما سرشار از شور زندگیست. چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که با تو زندگى نمى کنم. که قرار نیست جنونت را تحمل کنم که قرار نیست تنها گذاشتن هایم را درد بکشم که قرار نیست بى پرده حرف زدنت خفه کند گلویم را از اضطراب که ترسهایت مهمتر باشند از باهم بودن. زخمهایت را دوست داشتم دردهایت را مى بوسیدم و تو دود سیگار را بر سرم مى ریختى و مى خواستمت و تو خشمت را بر سرم آوار مى کردم. چقدر هم صحبتى با تو خوب بود چقدر چشمانت زیباست اى کاش بفهمم با کسى پیوندى دارى تا براى همیشه فراموشت مى کردم. چقدر درد مى کشم وقتى میفهمم تو به من فکر نمى کنى اما من در لبه ى دره نابودى تلاشم براى بقا و زنده ماندنست. همیشه قابل ستایش من بودى و هستى و خواهى بو د اى مرد مهربان هزاره هاى عمر سمیرا. گرگ تنفر را در چشمانت بدل مى کند به آهویى مهربان ، چشمهایم. و چه ترجمه ى زیبا اما فانى اى. زخمهایت عمیق بودند. و تو توان مرهمشان را نداشتى و خون ها چاقویى میشدند در دستت براى فرو کردن در من و ما. و من در حال خونریزى. دوستت داشتم. نپرس چرا؟ که این سوال دردناک سالهاست قلبم را مى جود و مى درد و مى گزد و قلبم همچنان با صدایى از ته چاه مى تپد.آه بارالها به تو پناه مى برم از شر دردى که مى کشم. مرا در آغوش بگیر

 

پانوشت: از نوشته هاى وبلاگ میهن بلاگم که تازه پیداش کردم و تصمیم گرفتم بدون ادیت بذارمش توى وبلاگم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها