دیشب دوباره خوابش رو دیدم

خیلى خواب جالبى بود

توى خونه مادریم بودم و پر مهمون و اینا بود یهو تصمیم گرفتم پاشم و برم دم خونشون و باهاش حرف بزنم (به خاطر اینکه سالهاست به دلیل حرفهاى نگفته و کارهاى نکرده دارم اذیت میشم حس میکنم نفرینم کرده که میدونم نکرده و همین سکوتش بیشتر اذیتم میکنه البته اینا تصورات کمالگرایانه و حساس منه چون اون هزار تا حرف و کار اشتباه انجام داد و بابت هیچکدوم به هیچ جاش نیود هزارتا نه مثلاً ده بیست تا. اما من نمیتونم مثل اون باشم. اى کاش میتونستم.حس مى کنم ضعیفم که انقدر درباره سیل درونم آسیب پذیرم. فکر میکنم بقیه اگه بفهمن مسخره م میکنن و دعوام میکنن و . بگذریم) از خونه اومدم بیرون تا زانو برف بود و بعضى جاها یخ زده ، همه سر میخورند و راه میرفتند و ریسک زمین خوردن رو براى ادامه راه رفتن میپذیرفتند. خانمهاى شصت ساله حتى. دل رو به دریا زدم و توى دلم گفتم من باید این کار رو انجام بدم. رفتم. لیز میخوردم و چندبار با کله داشتم میومدم زمین اما کنترل میکردم خودمو و خلاصه همه راه رو نمیدونم چرا پیاده رسیدم دم خونشون. خونشون توى محل ما بود عین واقعیت. اما نه اون جاى همیشگى، یه کوچه دیگه. روبروى همون که سوپرمارکت دوتا برادر رو داره، پایین توین نقطه ش که خیلى شیب داشت خونه شون بود. در رو زدم. مامانش رو دیدم . با اعتماد به نفس گفتم با فلانى کار دارم. فلانى نبود. گفت بیا تو میاد الان. رفتم تو. یه خانوم اونجا بود که نمیشناختمش (فکر کنم اضافه بود توى خوابم چون تصویرش برگرفته از فیلم مطرب بود که توى سینما دیدم بدکى نبود فیلم) خوب به چهره مامانش نگاه کردم لبخند میزد اما چشمهاش افسرده بود انگار . در رو زدن، مامانش در رو وا کرد، دیدمش. اومد تو. دلتنگى خیلى کلمه کوچیکیه. هیچى بهم نگفت. سلام کرد و رد شد من حتى سلام هم نکردم انقدر شوکه بودم. اومد رفت توى اتاق لباس پوشید که من انقد شوکه بودم نفهمیدم چى پوشیده  (اما از در که اومده بود تو یه لباس مشکى داشت که خطوط سبزى روى لوگوش بود) رفتیم بیرون از خونشون. دیگه هوا سرد نبود دیگه لیز نمیخوردیم. مهربون بود. اولین جمله ش یه کلمه اى رو گفت که کلیدواژده حرفامون بود همیشه و نشون میداد یادشه همه احساساتمون ر من گفتم عه چه جالب مثل اونموقعها خیلى باهوشى. حرفامون یادم نیست. فقط یادمه من برگشتم و به یه سفر عجیب رفتم و توى سفر بهم پیغام میداد و همه بودن و مادربزرگم دف میزد و توى خواب نمیدونستم همگى مردن.

 

خیلى خدا رو شاکرم که دیگه هیچوقت من رو فالو نمیکنه چون اگه این متن رو میدید گردنم رو میزد چقدر ازش مثله سگ میترسم .بعضى آدما رو خیلى دوست داریم اما جرات انتخابشون رو نداریم و همین یعنى اونقدر دوسشون نداریم.

 

چرا من مرگ رو نمیپذیرم؟ شاید زمان  این کار رو برام بکنه.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها