من عموماً شبها نمیتونم بخوابم

در گذشته عمداً نمیخوابیدم و سالها وقتى میخواستم بخوابم به فاصله هزارم ثانیه از خواستنم تا بالش خیلى درجه یک میخوابیدم اما الان چهار سالیست که دیگه نمیتونم، با کوچکترین تغییر جزئى دیگه خوابم نمیبره ؛ هنر تنها خوابیدن رو بلد نیستم .یه دلیل بزرگش ترسهاییه که تازه در سى سالگى سر و کلشون پیدا شد: ترس از تاریکى، ترس از !، ترس از قاتل حرفه اى و روح و کوفت و زهرمار که حاصل فیلمهای گهیه که احتمالاً توى تلویزیون صاب مرده ى قدیم دیدم و از روزى که فهمیدم میتونم تصمیم بگیرم، تمام تلاشم رو بر ندیدن تصویرى که دیوونه ترم کنه کردم. کافیه جام ذره اى تغییر کنه، دیگه نمیتونم بخوابم و صداى سرفه مرد همسایه طبقه نمیدونم چند و چک چک آب و راه رفتن کسى در کوچه و صداى این هواپیماها توى آسمون و همه رو با کیفیت عالى میشنوم و این میشه که نمیتونم بخوابم. یکى از راه ها پناه بردن به علیرضاست ، خیلى خوبه که هرچى وسط خواب بهش بگیم میشنوه : علیرضا من میترسم میشه بغلم کنى؟ . علیرضا من میترسم میشه دستات رو بذارى روى گوشام که نشنوم؟. علیرضا من سرم درد میکنه میشه دستت رو بذارى روى سرم (واقعاً نمیدونم چه خاصیتیه که دستش رو میذاره سر دردم خوب میشه کوانتوم در این حد بلد نیستم هنوز)

دیشب اون خیلى زودتر خوابید و من دیر رسیدم و دیگه نمیشنید چى میگم. 

هیچى دیگه ساعت هشت شده و وبلاگهاى همه ى انسان هاى کره زمین و حومه رو خوندم 

قیافم عنه ولى خوابم نمیاد و علیرضا هم رفته سر کار.

چى شد من اینطورى شدم؟

هیچى دیگه دم مردن تازه هنر خوابیدن به تنهایى، هنر غذا خوردن، هنر آب خوردن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها