خواب دیدم. داشتم کیف میکردم. تمام سلولهام داشتن با تمام اشتیاق تماشاش میکردن. میدونى خواب کجا عصبیم میکنه؟ تا اونجاییش که دارى خواب رو میبینى و کیف میکنى که خب بالاترین قسمت بهشته اما یهو یه جایى اون مغز لعنتى که دلم میخواد بگیرم درش بیارم بندازم دور، بلند میشه و میپرسه این خوابه؟ بیدارى نیست واقعى نیست. دوست دارم دندوناشو خورد کنم، لعنتى همین جمله رو میگه و میره. همین جمله کافیه تا حواست پرت شه و از درون خواب به بیرون از خواب پرت شى و همه تصاویر کم رنگ و محو بشن و همه چیز دوباره بر باد بره.کاش مغز نداشتم و همیشه خوابشو میدیدم. پیپ داشت، یه پیپ گنده تر از خودش، توى بحث و دعوا با اون اشتباه، حمایتم کرد. نگام کرد، مغز من این دعوا رو هزاران بار تکرار میکنه تا تصویر دلخواهش بسازه. همین بود تصویر دلخواهم. بود حتى اگه در دوردست مینشست توى کافه. نمیدونم چرا در دوردست مینشست. نشانه سلامتشه که به من نزدیک نمیشه. اما توى خواب حس میکنمش ، توى واقعیت نشانه اى نیست که بتونم حداقل حسش کنم

 

میدونى بعضى وقتا بعضى چیزا تموم شدن براى همیشه.من با یکیشون کنار نیومدم، یعنى با چندتاشون اما یکیشون سخت تره برام. خواب این راه رو برام آسونتر میکنه. وگرنه همه میدونیم تموم شده و بر باد میرویم

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها