خب امروز یه چیز جالب یاد گرفتم و چیزهاى جدید و جالب همیشه شادم میکنن.

توى کتاب هنر سیر و سفر آلن دوباتن [این دوره کلاسم اسمش دو واحد سفرِ ، کتاب واسه اون کلاسه ] چیزهاى جالبى نوشته بود که نگاهم رو تازه کرد.

کتاب یه فصل درباره سفر در اطراف اتاق خواب یه آقا داره که با این جمله شروع میشه که پاسکال گفته: تنها علت ناخشنودى انسان در آنست که نمى داند چگونه در اتاقش آرام بگیرد. [دقیقاً مشکلى که من دارم]

کتاب توى این فصل میگه: عادت باعث کورى میشه و عادت به تصور کسالت بار بودن جهانمون از عواملیه که میریم سفر، پس اگه بتونیم از این عادت بیایم بیرون در خونه خودمون ، حتى در نفس کشیدنمون ، حتى در جرز دیوار و خلاصه در همه چیز میتونیم سفرهاى زیادى بریم. درواقع فقط باید روند عادت کردنمون رو مع کنیم. میگه: اکثریتى که میرن سفر از بیشترین کمترین بهره رو میبرن و فقط یه اقلیت کوچیکى از دنیا هستند که از کمترین بیشترین بهره رو میبرند و تجربه هاى روزانه و بى ارزششون رو به زمینهاى حاصلخیز بدل میکنن 

یا مثلاً توى یه فصل دیگش که خیلى برام جالب بود درباره این صحبت میکنه که دیدین توى سفر چرق چوروق عکس میگیریم تا زیبایى اون صحنه رو مالک بشیم و بعداً بگیم اونجا بودیم ؟ میگه انسان توى سفر از چند راه میتونه مالک زیبایى بشه : عکاسى، حکاکى اسم روى در و دیوار و خرید سوغاتى. نگاهش به حکاکى اسم برام خیلى جالب بود ، یه نگاه بالاتر از دید عمومى و مرسوم. بعد میاد یه هنرمندى رو معرفى میکنه که راه دیگه اى پیش روى انسان میذاره که بسیار باارزش تر و قوى تر و بهتره و درواقع تنها راهه: درک مناظر و تشریح آنها از طریق هنر با نوشتن یا نقاشى بدون درنظر گرفتن داشتن یا نداشتن استعداد. مثلاً هنرمنده میگه منظره رو طراحى کنید و یاد بگیرید به شیوه ى یک طراح به مناظر نگاه کنید و هنر دیدن رو یاد بگیرید. میگه عکاسى با سرعت هشدار خطر اصالت رو به همراه داره و تماشا میده به جاى توجه کردن عمیق و خب راست میگه. درباره من که راست میگه. میگه طراحى نشان دهنده نابینایى پیشین ما به ظاهر واقعى چیزهاست. جالب اونجاییه که نگاه طراح رو توضیح میده و میگه وقتى با دید یک طراح به مناظر نگاه میکنى خیلى چیزها میفهمى مثلاً زاویه تابش نور از کدوم سمت زیباست،پررنگ بودن بعضى درخت ها نسبت به دیگرى، دیدن آبشار نور بر برگهاو . به جز طراحى نوشتن رو هم معرفى میکنه و از "واژه نقاشى کردن" استفاده میکنه و میگه براى کشف زیبایى و شناخت خودمون تنبلانه ننویسیم؛ باسرعت. و شاکیه که مردم چقدر تنبلانه درمورد هوا حرف میزنن . توضیح میده که طراحى و واژه نقاشى باعث میشن بفهمیم دقیقاً از چى لذت میبریم و چه چیزى توى سفر ما رو مبهوت خودش کرده. حرفاش براى من خیلى بکر و جالب بود؛ مغزم رو باز کردم و چراغ میگرفت روى بخش هاى تاریکش.

این کتاب هر فصلش سفر به وسیله ى راهنمایى یک هنرمند به یک مکانه. یکى از فصلها که راهنمامون ونگوگه، ونگوگ توضیح میده که بسیارى اوقات هنرمند باعث میشه افراد به سفر برن . به نظرم خیلى دقیق میگه مثلاً ما چرا میریم اصفهان؟ سى و سه پل و عالى قاپو و نقش جهان و بازار هنر و یا چرا میریم شیراز؟ حافظ و سعدى یا چرا میریم یزد؟ معمارى بافت قدیمى فوق العادش یا حتى طبیعت رو که به گونه اى هنره که ما از طریق عکسها و نقاشى ها دیدیم مثلاً از شمال و جواهردشت و . میگه هنرمند براى شما یه جنبه هایى از واقعیت رو توى عکس و نقاشى پررنگ میکنه نشونتون میده و شما حیرت زده میشین و به اون مکان میرین. و البته جنبه هایى رو هنرمند حذف کرده که وقتى میرین میبینین و توى ذوقتون میخوره

یه بخش دیگه درباره اینه که انسان مدرن گاهى براى نیاز به پرستش سفر مى کنه.؛ نیاز به دیدن تعالى. میگه "کشش غرب به مناظر متعالى دقیقاً زمانى گسترش یافت که باور سنتى به خداوند رو به کاستى گذارده بود". مثل سفر به کویر و طبیعت هاى بکر و سفر به درون صخره ها  و . درواقع براى دیدن حقارت خودمون که جالب اینه که برامون لذت بخشه. درواقع یک نوع از سفر رو معرفى میکنه که براى شخص من جالب و لازمه. چون بسیار زندگى رو از این سمت نگاه مى کنم و از این نگاه خیلى لذت عمیق درونى میبرم.

یا این بخشش که درباره شهر و روستاست؛ میگه به واسطه بودن در طبیعت یه سرى ارزشها به انسان القا میشه مثل آرامش دریاچه، صبورى بذرها، استحکام کوه ، سرزندگى برگها . که انگار براشون مهم نیست که جهان گاهى پیر و غم انگیز است. میگه اون ارزشها و تصاویر انقدر درخشانن که روزى در زندگى نیست که یادشون بیفتیم و شاد نشیم.

یه فصلى داره که اولش یه توصیف خیلى خوب پیدا کردم. نمیدونم شما چقدر اینطورى میشید اما من خیلى روزا همینم؛ دیدین آدم میخواد صبح از خواب بیدار شه اما سنگینه و انگار با میخ کوبیدنش وسط تخت؟ این توصیفشه واسه این حس این شکلى بود: گویى رگ هایم را رسوبى از شکر یا ماسه گرفته بود! به نظرم عالى گفته! یه جور واژه نقاشى! توى این فصل از یه دانشمند کمک میگیره که به خاطر کشف چیزهاى جدید به همه جا سفر میکنه و میگه حالا ما چطور میتونیم ازش یاد بگیریم؟ براى جواب به این پرسش نیچه کمکمون میکنه! نیچه میگه خیلى از هنرمندها با هنرشون ارزش هاى جامعه رو متعالى مى کنن [مثلاً یه مکان تاریخى که رفتین رو درنظر بگیرین] و گردشگر میتونه از سفر به اون جوامع بیاموزه که در فرهنگهاى دیگر آن چیزى را بجوید که در گذشته میتونست مفهوم انسان رو گسترش بده و اون رو زیباتر کنه و درواقع حسى از تعلق رو پیدا کنه. گردشگر میبینه که از گذشته اش رشد کرده و وارث گل و میوه اونه. و چقدر عینه حقیقته این حرف. دیدن اینکه اون مکان در سالهاى دور مفهوم انسان رو گسترش میداده و ما وارث اون گذشته ایم و این فصل در مدح کنجکاویه و یه تکنیک دیگه که بهمون یاد میده اینه که مثل این دانشمند ببینیم واقعاً چى شگفت زدمون میکنه توى سفر؟ سایز کوچیک پاى اهالى؟ نام هاى خانوادگى عجیبشون؟  گفتگو با مردمش؟ غذاهاى جالبش؟ کمبود سبزیجات توى غذاهاشون؟ میگه به میزانى که پرسش براى خودت طرح کنى هیجان بیشترى رو در خودت برمیانگیزى.

فصل سوم کتاب خیلى بامزس. درباره فلوبر نویسنده و سفرش به مصر و ایناس و درواقع راهنماى ما فلوبره. که از فرانسه متنفره و میخواد بره توى هواى غیر غرب تنفس کنه. میگه ما مسافرت میریم تا خودمون رو با ارزشهایى که در فرهنگمون غایبن پیوند بزنیم. مثلاً ملت براى نداشتن حجاب میرن سفر ترکیه. 

این فصل پر از بى ادبى هاى بامزه فلوبره که فرانسه رو اصلاً دوست نداره که همه نظمش دروغینه و بوروکراسى چقدر مسخرس و کلى در مدح شتر و پشکل الاغ و ایناس که چقدر طبیعى و واقعیه با یه خانومى میخوابه و آخرش میگه: " چه اندازه عرورآمیز است به هنگام جدایى اطمینان داشته باشى که خاطره اى برجا گذاشته اى ، که او به تو بیش از هر کس دیگرى که آنجا بوده فکر مى کند ، و این که تو در قلبش خواهى ماند." 

به نظر خیلى زیبا و دقیق گفته و واقعاً غرورآمیزه. من متاسفانه اینطور نبودم در زندگى دیگران ، همه رو گند زدم و در قلبشون نماندم اما غرورانگیز بودن این داستان رو کاملاً حس مى کنم.

توى فصل دومش درباره این میگه که به واسطه هنر شما میتونین به جاهاى مختلف سفر کنید. چطورى؟ نقاشیاشونو ببینید، عکساشونو، موسیقیشونو بشنوید . و اینطورى به هزار جا سفر کنید

و فصل اولش که خیلى دوس داشتم چون درباره یه آقاییه که سفر نمیکنه، چرا؟ چون فکر میکنه همه چیز همین جا هست. مثلاً نیاز نیست بکوبیم بریم هند به جاش میریم یه رستوران هندى چهارتا هندى میبینیم و تخیل مى کنیم و تمام. و چیز دیگه اى که یاد میده اینه که هر بار که به سفر میریم کلى تخیلات خوب داریم و به صورت غریزى مشکلات رو حذف مى کنیم. فکر مى کنیم میریم اونجا و واو چقدر خوش بگذره ولى یادمون میره هربار که میریم مثلاً مگس داره، آب استخر اولش سرده، غذا رو توى تایمى سرو مى کنن که سختمونه بیدار شیم و هزارتا کوفت دیگه.

 

من خیلى از این کتاب آموختم

نمى دونم چرا همشو اینجا نوشتم.

شاید از روى بیکارى این روزهام.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها