آقا برید کنار شادم ها!

خب خیلى خوش گذشت! من امروز فهمیدم مثل خیلى از زنها واقعاً خرید خوشحالم میکنه! توى روزهاى پیش فکر مى کردم حالا یه باره شاید! اما امروز فهمیدم هزار بارهم تکرار کنیم همینه! از خرید چیزى که دوست دارمش واقعاً شاد میشم.

یه چراغ دیگه هم توى قلبم روشن شد. اینکه وقتى یه امر زیبایى رو طى زمان میسازم ، خوشحالیم قابلیت این رو پیدا مى کنه که از بین نره مثل کلاس کتابخوانیم. این کلاس رو به چند دلیل پذیرفتمش و الان خیلى خوشحالم که دوتا کلاسن و قراره سه تا بشن. دلیل اولش این بود که فهمیدم به کارهاى اجتماعى فرهنگى علاقمندم دوم اینکه علاقه راستینم به کتاب رو عمیقاً متوجه شدم سوم اینکه سالها توى این کلاس وقتى دانشجوى لیسانس بودم، خودم شرکت میکردم و انقدر خاطرات زیبایى ازش دارم که دلم نمیومد براى همیشه از کلاس برم چهارم اینکه هیچ کدوم از مسئولین کلاس نمیتونستن کلاس رو ادامه بدن و کارهاى مهمترى داشتن و پنجم این که من ببعد از اینهمه سال به دانشى دست یافته بودم که فکر مى کنم جامعه نیاز داره بهش و باید گسترش پیدا کنه تا آگاهى بیشترى دربارش حاصل شه ششم این که پول لازم نداشتم ( کلاس کتابخوانى عملاً نه درآمدى داره نه استقبال خاصى ازش میشه اما من این داستان رو هم یه روزى درست مى کنم .)  

مثلاً وقتى با علیرضا خرید میکردیم و میخندیدیم (آخه اگه بدونید که ما تمام پولامونو میدیم و جا یخى میخریم! ) یا وقتى توى خونه خریدامو با ذوق زیاد نگاه میکنم و قربون صدقه ى گیره هایى میشم که واسه روى بند رخت بالکن خریدم، تمام اینها بعد از چند ساعت دیگه وجود ندارن اما درباره کلاسم هرموقع فکر کنم لبخند روى قلبم میاد [البته الان که خوب فکر مى کنم میبینم من هر بار که وسایلیم رو که خیلى دوست دارم استفاده کنم قربون صدقه ى وسیله و خریدارش میرم ولى باز باهم فرق دارن فکر کنم].

اینا شادى ها بود اما اتفاقات روزم مختلف بود، درکل بسیار سرحال تر از روزاى قبل بودم میتونستم پاشم کار کنم، اتاقمونو گردگیرى کردم و لباسامونو سر جاشون گذاشتم کلى ظرف و لباس دیروز شسته بودم که ظرفا رو جمع کردم ساندویچ درست کردم و میوه هم برداشتم که با علیرضا بخوریم و شاد شیم و به همه کارهامون هم برسیم مثل خشکشویى و خریدها و اینا. اما خب اتفاقاتى هم میفته که پرسش هاى مغزم یهو پررنگ میشن؛ من ده یازده سال پیش یه تصادف شدید کرده بودم که چون خواب بودم تاثیرى روى مواقعى که توى ماشین مینشستم نذاشت [اگرچه هرچى سنم بالاتر میره متوجه بیشتر شدن تاثیرات جسمیه همون تصادف میشم] اما پارسال دو بار تصادف بسیار شدید کردم و متاسفانه در هر دوبار کاملاً هوشیار بودم و تصویر با تمام جزییات در ذهن و قلب و روحمه. از اون روز تا به حال ترس شدید از داخل ماشین بودن دارم؛ مدتها که پراید سوار نمیشدم اگه راننده اى با سرعت بره تذکر جدى میدم و محاله بدون کمربند در نقطه اى از ماشین بند بشم . بماند میزان اضطراب هزار درجه اى که در شرایط عادى رانندگى افراد تحمل میکنم. چرا تحمل میکنم؟ چون وقتى میدونم مشکل از مغز منه کمتر غر میزنم اما فشار زیادى داره به درونم میاد. مشاور هم رفتم. حرفاى خوبى هم بهم زد، بهتر هم شدم کمى. اما اصلاً در نقطه طبیعى قرار ندارم. امروز دوباره توى ماشین استرسهامو میدیدم و از خودم میپرسیدم چرا خوب نمیشم؟ 

چرا وقتى عابر داره رد میشه وحشت زده میشم؟ چرا وقتى ماشینى لایى میکشه مثل قدیم هیجان زده و شاد نمیشم و به جاش سکته هاى ناقص میزنم ؟ انگار قلبم و گلوم و شونه هام براى یه لحظه قفل میکنن و بعد از چند دقیقه نفس میتونن بکشن

 

پانوشت:

راستى! دیشب یه شادى بامزه رخ داد! ظهر من داشتم با خودم فکر مى کردم که اگه این تعداد دنبال کننده ها از چهار بشه پنج یعنى من خیلى خوشبختم؟جالب میشه ها! ولى خب نمیشه! چون مزخرف مینوسم و مخاطب هم اگه دو قرون مغز داشته باشه نمیاد من رو دنبال کنه! بعد چند ساعت بعد موقع آپ کردن وبلاگ دیدم شد پنج! خلاصه که دنبال کننده شماره پنج خیلى باعث شادى و خنده شدى! چون خاموش دنبال مى کنه نمیدونم کیه! منم که هنوز هیچى از وبلاگ و تکنولوژى نمى فهمم! چرا باید دنبال کرد؟ چرا خاموش یا روشن باید دنبال کرد؟ ما هم باید دنبال کنیم؟ اصلاً داستان چیه؟ ما رو از کجا پیدا میکنن؟ ما کى ایم؟ اونا کین؟ جواب هیشکدوم هم گمون نمى کنم خیلى مهم باشه.

و البته من از این داستان یه چیز راجع به شادى خودم فهمیدم. اینکه ارتباط با آدمها خوشحالم میکنه و شگفت زده م. 

 

پانوشت:

گل زیبایى که بابا توى مهمونى برامون آورد داره خشک میشه و من حقیقتاً خیلى دوسش داشتم و دارم پاره اى از قلبم رو از دست میدم.

 

پانوشت:

یه روزى یه پستى مینویسم در مدح ازدواج خوب.

 

پانوشت:

دیروز یه شادیه دیگه هم رخ داد. ما رفتیم شب پیش بابا . مامانم اینا نبودن و رفته بودن پیش خانواده اون فامیل فوت شده. جدا از اینکه یه بند کلى سه تایى حرف زدیم موقع خدافظى دم در مراسم میوه خورى جلوى در رو انجام دادیم که خیلى خوش گذشت مثل یه آیین باستانى . کارهاى جدید مسخره خیلى خوبن خلاصه.

 

پانوشت:

نقد زندگى کنید. حتى وقتى پولتون کمه.

 

پانوشت:

به میزانى که شادتر باشم ، بی شعورى و ناسپاسى دیگران به فلانم خواهد بود. به فلانم هم نخواهد بود. بى ادب بودن خوب نیست. بى ادب نباشیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها