امروز چیزهاى جالبى در صحبتهاى خودم درباره خودم یافتم. داشتم از بابا مامانم میپرسیدم اینکه من با هیچکس دوست نمیمونم بده؟ چى کار کنم؟ و این داستانا

اولاً تازه فهمیدم من از چى بدم میاد توى آدما. بدجنسى. میبینمش دیگه نمیتونم تحملشون کنم. بى ادبیه حاصل از بدجنسى بى احترامى حاصل از بدجنسى اون زشتیه توى چشمها قلبم رو میزنه. سودجو و عنن.

دوماً تازه فهمیدم چرا بعضیا رو دیگه نمیتونم تحمل کنم. چون از مرحله خشم وارد مرحله تنفر شدم وگرنه توى خشم خوب دووم میارم از قضا.

سوماً چقدر آدمهایى که بقیه رو انسان میبینن دوست دارم و دلم میخواد با اونا رفت و آمد بکنم.

چهارماً یادم اومد مینویسم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها