بیمارى برمیگرده و منو مثل موش آبکشیده له میکنه

چقدر ناتوانم و چقدر گریه میکنم براى ناتوانیم

چقدر هیچى ام

چرا هیچ کارى نمیتونم انجام بدم؟

مردم هزارتا کار بزرگ توى زندگیشون انجام دادن؛ واریس دیرى، صنعتى زاده، راسل، دولت آبادى، نرگس کلباسى، .

خاک بر سرم که این تعاریف توى ذهنم رفتن و مغزم رو به فنا دادن. توى اینستا و همه جا پره از تعریف از آدمایى که هزارتا کار کردن در مدحشون در ستایششون که چقدر خفنن که هزارتا کار رو باهم انجام دادن و هزار آفرین

مگه مادربزرگ من که بزرگترین آدمیه که دیدم ، خفن نبود؟ چرا ازش اسمى نیست توى این همه جا. چون ماندلا باعث آزادى فلان قدر آدم شد مهمه اما خب با زن و بچش اون گونه بود. حالا اگه یکى بیاد که منجر به آزادى هزاران نفر نشه و آروم زندگیه خودشو بکنه و توى کاراى خونه به زنش کمک کنه و همدیگه رو ناز کنن اونا خفن نیستن.

این متر و معیارها ریدن به مغز هممون از جمله مغز گند خودم.

یه داستانى هست که از زبون بابام شنیدم که یه روزى یادم نیست کى کى که رهبره اون اجتماع بوده داشته از یه منطقه درب و داغون رد میشده یه گوشه اى از خیابون توى سرما یه پیرمرد پیرزنى رو میبینه که پیرمرده نون رو میزده توى آب میذاشته توى دهن زنش.  اون چیزى که رهبره میگه نظر منم هست: به این میگن خوشبختى، خوشبخت اونان والسلام.

 

چرا بودن صرف زیبا نیست در ذهنم؟ اینو وقتى بیمار میشم میفهمم وقتى توان هیچ کارى رو ندارم و فقط یه گوشه م. چرا نفس کشیدن و دیدن عبور زمان انقدر حوصله سر بر و مایوس کننده ست و حتما باید چیزى بود و کارى کرد تا احساس مفید بودن بیاد سراغت و ت کنه؟

احمقانه ست.

من هیچ کار خفنى نمیتونم انجام بدم و براى همین حالم از خودم بهم میخوره و از سمیرا بودن نمیتونم لذت ببرم.

واقعا چقدرررر خفنن بعضیا خوش به حالشووون. میبینى طرف سى سالشه جایزه فلان جهان رو برده کتابفروشى زده رستوران زده کافه زده براى کودکان کار کرده کتاب نوشته . آفرین واقعا. از خودم بودن گاهى خجالت میکشم از اینکه هیچ انگیزه اى براى هیچ کارى ندارم

 

خوشا به حال درختان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روى شانه آنهاست.

 

دنیا نباید اینجورى میبود.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها