نسیم ملایم خنک در ظهر داغ تابستان





او شب ها مى رفت تا بخوابد و فراموش کند. تا تمام کند یک روز بیهوده را. تا تسکین یابد قلبش با این نعمت بزرگ. اما خوابش هم همچون دیگر اجزاى زندگیش نیمه و ناقص مى شد، هرچه سنش بالاتر رفت دیگر نتوانست هیچ وقت کامل در درون خواب غرق شود. همیشه کمى بیدار بود. مگر لحظاتى کوتاه که خستگى او را در درون سیاهى شیرین خواب فرو مى بردش.

صبح مى شد. و جز بیدارى چاره اى نبود. همه راه ها را رفته بود؛ بیدار نشدن، بیرون نیامدن از زیر گرماى لحاف ، در حالت درازکش در تلفن همراه دنبال چیزى گشتن، خبرى ، دوستى ، آرزویى. بیهوده بودند همگى. در انتها چاره اى نیست جز بیدارى و به راه افتادن. تنها چیزى که توانست کمى این صحنه دلخراش را زیبا کند غلتیدن بود. غلتیدن روى تشک. این تماس کودکانه با تشک، اوضاع را کمى شیطنت آمیز و زیبا مى کرد. 

مگر چند راه وجود دارد براى ادامه روز؟

راه اول شانه کردن موها به دلیل نزدیکى تشک به میز آرایش

راه دوم دستشویى و تخلیه هر آنچه که بیهوده بوده است یا شاید رویاهایى که در خواب سقط شدند. و در ادامه ش به دلیلى نزدیکى به شیرآب ، باز کردن حفره ى جریان آب و پاشیدنش به صورت و بیدارى کامل. 

راه سوم نشستن و لمیدن و دوباره در کرختى خود فرو غلتیدن.

من همین سه راه را بلدم

اکثراً راه سوم را مى روم. اما در ادامه روز مجبور به رفتن راه هاى یک و دو مى شوم.

گاهى هم دو راه را مى روم و یکى را به تناوب عمداً از قلم میندازم.

در زندگى من هیچ چیز به جز خستگى تا این حد مشهود و بارز نیست.

کمى آب مى نوشم و سیر ابدى نوشیدن آب و دستشویى رفتن را به جان مى خرم. گه گاه که حوصله دومى را ندارم، اولى را هم انجام نمى دهم.

حالا وقت غرق شدن در صفحه کوچکى ست که دنیاى بیرون در آنست. من بیرون را دوست دارم. عاشق هوا، نور، بوى آسمان هستم که با بوى درخت و خاک و بوى گرم نور ترکیب شده است. اما از انسانها بیزارم. وقتى مى بینمشان احساس مى کنم موش ها به شهر حمله کرده اند و من باید خود را از شرشان مدام حفظ نگه دارم تا زنده بمانم. به ندرت بیرون مى روم. تمام تلاشم براى آنست که از طریق پنجره با بیرون در تماس باشم.  و با صفحه کوچک مذکور غلط مى زنم در دنیاى کنجکاوى هایم و سوالهایم و کشف هایم و بیهودگى هایم.

آنقدر مى گردم و مى گردم تا دوباره خسته مى شوم.

موزیک گوشى م را روشن مى کنم به بلندگوهاى خانه وصلش مى کنم(با یک سیم که در اعماق گوشى فرو مى رود تا بتواند ارتباطى بگیرد) و با سختى بسیار شروع به حرکت مى کنم و به راه میفتم.



اینجا کجاست؟

اینجا کجاست که ما در سیاهى مطلق فرو رفته ایم و

تلاش مى کنیم تا به دنیا بیاییم

تلاش مى کنیم تا زنده شویم

اما بیهوده تقلا مى کنیم

ما کیستیم؟

ما 

این مولکول هاى جستجوگر و پر جنب و جوش

که سرگردان و ناامید

مى لغزیم 

و هرچه دست دراز مى کنیم در تاریکى

تا نورى ، امیدى ، انسانى 

بیابیم

هربار تهى تر و ناامیدتر

خسته مى شویم

و

ادامه مى دهیم

به تقلاى بیهوده ى ابدى.



گاهى اوقات

میخام در خودم فرو برم.

مثل فرورفتن در اعماق دریا.

خسته میشم از نفس کشیدن. 

ناامیدى باهام این کار رو میکنه.

وقتى خسته میشم از تلاشِ تکرارِ هزارباره ى چیزهاى بیهوده.

وقتى خسته میشم از توضیح مکررات پوچ و روزمره و مى دونم دفعه بعد و دفعه بعدتر باید همین حرفها رو توضیح بدم تا ابدیتى نامعلوم

احساس مى کنم سینم داره منفجر میشه و گلوم داره خفه میشه و سرم داره گیج میره

و در عموم مواقع منجر میشه به سکوت و گاهى اشک و غرق شدن در دنیاى زیباى درون و نگاه کردن به نفسى که مى آید و مى رود.

چقدر حالم از کلمات بهم میخوره. و چقدر دلم میخاد با موجودى -انسان یا حیوان- در زیر آب دریاها از طریق نگاه صحبت کنم.درحالیکه نفس هامون رو حبس کردیم و فقط هم رو مى بینیم. 

اى کاش زبان وجود نداشت. کلمات همه چیز رو خراب مى کنند و از عمق همه چیز مى کاهند. از عمق همه چیز.




پانوشت: نوشته ها همچنان قدیمى ست.



در این دوره از تاریخ ایران

زنى بود که خوشحال بود

زنى بود که لذت مى برد

زنى بود که از اینکه اینجا و در این دوره به دنیا آمده بود ، شاد بود.

زنى بود که با حجابش مشکلى نداشت

زنى بود که فمنیست نبود

زنى بود که خانه دار بود

زنى بود که تمام اعضاى خانواده اش را دوست میداشت.

زنى بود که زن ها را دوست مى داشت

زنى بود که على رغم زخم هایش ، فکر مى کرد مردهاى خوب و مهربان وجود دارند

زنى بود که مادر شدن را بزرگترین انقلابها میدانست

زنى بود که کار را رسالتى داوطلبانه میدانست نه انجام فعلى براى گذر معیشت

زنى بود که معتقد بود هیچگاه نمى میریم؛ حتى با نابودى جسم

زنى بود که فکر مى کرد انسانها تولدشان را خودشان انتخاب کرده اند، با تمام جزییات

زنى بود که زبان فارسى را زیباترین زبان جهان مى دانست و هیچ زبان دیگرى بلد نبود

زنى بود که از مهاجرت غمگین مى شد

زنى بود که آرایش نمى کرد

زنى بود که لباس هاى مهمانیش همه، پوشیده بودند

زنى بود که از قرآن خوشش میامد و همه انواع موسیقى را گوش مى کرد و همه انواع کتاب ها را مى خواند و قورمه سبزى درست مى کرد با ته دیگ زعفرانى یا کباب کوبیده یا کوفته تبریزى 

زنى بود که نان مى پخت

زنى بود که رقص عربى را دوست داشت و رقص سماع یاد میگرفت

زنى که دامن را ببشتر از شلوار مى پسندید

زنى بود که تخصصش "مطالعات عشق" بود

زنى بود که سیگار نمى کشید

زنى بود که به ادبیات کشورش افتخار مى کرد

زنى بود که گوشهایش را در جوانى سوراخ کرده بود

زنى بود که با همسرش درباره همه چیز حرف مى زد

زنى بود که با سبدى حصیرى به خرید مى رفت

زنى بود که شب را بیشتر دوست داشت

زنى بود که با آدمها مهربان بود

زنى بود که هیچ دوستى نداشت

زنى بود که اشتباه مى کرد

زنى بود که عاشق بود

زنى بود که عاشق مرد


در این دوره از تاریخ این زن ، وجود داشت.

اما گویا تلاش مى کرد، زنده بماند.

زنى بود با چشمهاى روشن



روز است و نشسته ام.

شب ها ارزشمندتر از آنند که حتى یاد نوشتن بیفتم.


اى دارکوب عزیزم که مدام در حال کوبیدن به ذهن بیچاره ى منى. تو را به جان معشوقه ات قسم میدهم، رهایم کن. پرواز کن عزیزم. رها کن این کوبیدن مداوم را. رها کن این درخت پیر تهى را. دردم مى آید. 

اى دارکوب عزیزم. رها نمى کنى؟ پس همه را بتراش و زمین بریز. این تراشه ها که پخش مى شوند و بویشان به مشامم مى رسد حالم را بد مى کند. همه را بتراش و تمامم کن.

اى دارکوب عزیزم. بیا در آغوشت بگیرم. خوابم میاید. براى امروز بس است.



پسرکى که به ابر تبدیل مى شد شاید داستان عجیبى باشد که هیچکس باورش نکند. اما تا به حال  متوجه شده اى که خیلى چیزها هست که هیچ کس باورش نمى کند اما وجود دارد. تو خودت چندبار داستان هایى را به دیگران گفته اى امّا باور نکرده اند؟ در حالیکه وجود داشته اند

پسرک هم وقتى غمگین میشد به ابرها سفر مى کرد، ابرها در آغوشش مى کشیدند آنقدر او را نوازش مى کردند تا او نیز ابر مى شد؛ سفید همچون پنبه، لطیف همچون زمانى که "ها" مى کنیم. ابر کوچک براى لحظاتى آرام مى گرفت و دوباره وقتى به خود مى آمد مى دید که پسرکى است در اتاق خود که دارد از پنجره به ابرها نگاه مى کند.



یک روز دخترکى بود که مى خواست دنیا را تماشا کند.او نمى خواست مانند مادر خود فقط در خانه کار کند. او حتى نمیخاست مانند پدر خود سرگرم کارهاى زیاد و عجیب بشود. او نمى خاست مانند برادر خود در دنیایى خاص و زیبا غرق شود. او تنها و تنها مى خاست دنیا را تماشا کند. یک روز دوستش او را ترک کرد زیرا او حوصله تماشا کردن زیاد را نداشت.دختر کوچولو غمگین شد. تمام تلاشش را کرد تا مثل بقیه خود را در چیزهاى مختلف غرق کند اما هر چه زور زد نتوانست.نتوانست . قلبش به او پیغام میداد: کار بیهوده اى ست. مغزش به او پیغام میداد : نمى فهمم چه مى کنى؟

خودش هم دیگر نمى فهمید چه شکلى باشد بهتر است

این بود که یک روز چشمهایش را بست و مُرد.



شب است

به کجاى شب نگاه کنم تا نور را بیابم؟

پدر و مادرم شصت ساله اند

عید نزدیک است

سالى دگر گذشت

مضطربم

دلم مى خواهد خوشحالشان کنم

احساس مى کنم فرصت کم است

و من

سردگم

و نابلد راه

من باید چه کاره میشدم

تا کارى بزرگ انجام دهم

که راضى باشند؟


و این گزاره ها

همزمان

چقدر دردناک است.

حالم بد است.

گیج و گنگ.


————————

اوایل بهمن ٩٧ است.

و من نمى دانم چه حسى دارم

از بس که تمام حس ها باهم به من هجوم میاورند.



امروز هفدهم دى ماه است.

من در خانه ام و هیچ حسى نسبت به بیرون از خانه ندارم. اینکه هوا چگونه است یا چه صداهایى در هوا جیغ مى زنند یا چه بوهایى در هوا زندگى مى کنند یا چه اتى در پى کشتن همشهرى خود بال بال مى زنند

من در خانه ام

در اینجا صداها یکنواخت و ملایم است، احساس مى کنم شبیه یک روز تابستانى ست صداى یخچال مى آمد که درگیر تازه کردن خودش است. دقایقى خاموش مى شود و صداى هواکش حمام انگار که تازه در هوا بیدار شده باشد ، مى آید هر دو صداهاى ملایمى هستند. صدایى دقیقاً شبیه صداى زندگى وقتى از بیرون نگاهش مى کنى که روزهایش مى آیند و مى روند. به همان اندازه ملایم، عادى، یکنواخت، ممتد

پکیج روشن مى شود صداى پکیج اما آنگونه نیست کمى پررنگ تر است، باابهت تر. شبیه لحظه هایى که یاد خاطره اى تلخ میفتى و از درون برافروخته و خشمگین مى شوى، کمى غمگین میشوى و احساس غم در پس زمینه خشم  با ریتمى ملایم ادامه دارد تا اینکه خاموش مى شود یا ناگهان کارى به ذهنت مى رسد یا تلفن زنگ مى خورد. صداى پکیج هم به همان ناگهانى قطع مى شود. اما هواکش هنوز روشن است

امروز اینگونه است. در خانه همه چیز یکنواخت و آرام است. و من تنها موجود ناآرام این خانه ام.

موجود ناآرامى که حرکت مى کند از سمتى به سمت دیگر. با خستگى و ملال غذایى مى خورد. غذا مى خورد تا معده خاموش شود. در افکارش گم است. آنقدر گم که به وجود زنده خودش آگاه نیست. گویى تنها از فکر ساخته شده است و در آنها غرق. در خاطراتش پى چه چیزى مى جوید؟ از این خاطره به آن یکى و بعد آن دیگرى و آه این یکى و هر از گاه اشکى مى آید و گاه خشمى و گاه دلشتگى اى و گاه به خود بد و بیراه مى گوید و گاه. همینطور مى دود از پى دیدن خاطرات و غم هاشان و یادهاشان و ناگهان بالاخره خسته می شود. خاطرات با سرعت مى روند و او نمى رسد. خسته در وسط راه مى نشیند. چمباتمه مى زند و در خود فرو مى رود.


پانوشت:

این حرفها قدیمى ست. اما از آنجایى که مجبور به انتقال از سایت قبلى روى سایت جدید هستم. بعضیاشونو میخام نگه دارم.

درضمن آهنگ هاى این متن ها را که در پس زمینه اینها مى شنوم، میتوانید در کانال تلگرام زیر بشنوید شما هم:

 

https://t.me/samirzaie_moosighi

همین.




اگر رمقى باشد چند تکه از دسترس ترین چیز ممکنه، صبحانه مختصرى مى خورد. براى زنده ماندن. اما اگر حوصله اش نباشد کار خانه را شروع مى کند. جمع و جور کردن، لباس هاى چرک در ماشین، ظرف ها در ماشین. حالا باید هواى بیرون را تحمل کند و خود را براى رزم آوردن قرص و پودر و مایع ماشین ها آماده کند. چند بارى شستن با آب را امتحان کردم، تمیز تمیز تمیز نمى کند.

آه فرصت دوباره براى کرختى . دوباره نشستن و فراموش کردن و سر زدن به دیگران. گه گاه به جاى این م تلفنى حرف میزنم. این بهتر است. اگرچه اینترنت، هوشیارى ام را کم کرده است . موقع حرف زدن و شنیدن دقیقاً متوجه حرف ها نمى شوم و حرفها یادم هم نمى ماند. انگار با گیجى مبهمى به حرف زدن و شنیدن مى پردازم.خوبى اینترنت آنست که زمان را از دست مى دهى.نمى دانى کى بود؟ چقدر گذشت؟ چگونه گذشت؟ 

اغلب وعده ظهر خاصى نمى خورم. عصر که علیرضا بیاید باهم غذا مى خوریم و تمامش مى کنم این داستان خوردن و خوردن و خوردن را. تا عصر کارهایم ترکیبى ست از کتاب (که اگر کلاسهایم نبود حذفش مى کردم) و کار خانه و اینترنت . ترکیبى سه تایى یا دوتایى یا تکى از این سه را انتخاب مى کنم و زمان را مى کشم. انگار زندانبانى با قدرت هرچه تمام تر شلاق مى زند تا رها شود. این کار را با لباس ها یا وسایلى که دوست ندارم هم انجام میدهم. به بدترین شکل ممکن استفاده شان مى کنم، بهشان بى محلى مى کنم، هیچ وقت با دستم نمى شورمشان و تحویل ماشین مى دهمشان. تا بمیرند. وقتى مردند ناراحت مى شوم

علیرضا گه گاه عصر نمى آید. شب نمى آید. نیمه شب مى آید. و من به آن ترکیب بالا موسیقى یا فیلم را هم اضافه مى کنم. گاهى روزهاى زیادى آب دادن به گل ها را به تعویق میندازم. میبینم پژمرده شده اند اما خسته ام از همه شان. شاید هم از خودم. و یقیناً از تکرار.

اینطور شب ها با شام مختصرى صداى تکرارى شکم را خاموش مى کنم. تازگى ها آب مى خورم. دستاورد بزرگى ست برایم. در تمام کارهاى بیهوده ام بطرى را همچون سیگار یا بچه اى در دست مى گیرم و به استمرار نوشیدن و دستشویى رفتن و بهبود حال کلیه و کبد تنهایم کمک شایانى مى کنم. در دستشویى تمام پروسه را با دقت زیادى نگاه مى کنم. یکجور کنجکاوى کودکى ام سراغم میاید. تفاوت رنگ ها را خوب نگاه مى کنم. مامور سانسور موجود در ذهنم بیش از این اجازه توضیح نمى دهد. گه گاه تلفن همراهم را با خود به مستراح مى برم. 

گه گاه دوباره ش حرف مى زند. انگار آنجا زندگى جاریست. سر و صدا پخت و پز خنده و دیوانگى سوال و جواب برنامه ریزى شادى همدم.  

هیچ دوستى وجود ندارد 

هیچ آشنا و فامیلى

هیچى

حمام را دوست دارم! خیلى! بعضى وقت ها صبح ها به محض بیدار شدن بهش پناه مى برم و بعضى وقت ها شب ها وقتى علیرضا مى خوابد و به ندرت عصرها. آب افکارم را مى شورد و تاریکى را و رقیق مى کند غلیظ ها. اما من با کرختى سمجم ادامه مى دهم فکرها را، از این شاخه به آن شاخه مى پرم و سرگیجه مى گیرم و مى چرخم و فکر قبلى را فراموش مى کنم و زمین مى خورم و دوباره و دوباره گه گاه یکى از فکرها مى آید و به گریه ام مى اندازد و چه چیزى لذت بخش تر از گریه زیر دوش؛ آب زحمت شستنش را مى کشد. صداى آب به جریان دیوانه بودن فکرها بیشتر کمک مى کند. مناسک هم با دقت و نظم همیشگى انجام مى شود که سانسورچى مغزم اجازه نمى دهد حرفش را بزنیم. حوله ام را خشکشویى خراب کرد. حوله نازنینم را. گفته بودم چقدر وسایلم را دوست دارم و چه محافظه کارانه اما همراه با تنبلى از آنها مراقبت مى کنم؟ خیلى. 

انگار در هواى مرده اى نفس مى کشم. انگار سلول هاى کرختى ام در هوا پیچیده است. و در اعماقم مدام گرسنه ام.




مدتى ست در گلفروشى کار مى کنم.

تا چند روز دیگر هم با گلفروشى به عنوان شغل، خداحافظى خواهم کرد.

هرکارى که از زیبایى اش کاسته مى شود و تبدیل به اجبار مى شود و راه معیشت یا تجارت ، احمقانه و تهى بودنش آشکار مى شود و حالم را بهم مى زند.

قبلاً مشترى همین گلفروشى بودم. مى آمدم. چقدر همه چیز زیبا بود. رنگ ها شفاف تر بودند. اکسیژن هوا را پر کرده بود.

همین حالا که این را مى نویسم پیرمرد دلنشینى از در آمد و گفت : فقط آمده ام ببینم اینهمه زیبایى را. چقدر فوق العاده اند، رنگش را ببین، بویش واااى. من عاشق گلم که ببینمش لمسش کنم بویش کنم.

چقدر شبیه گذشته من بود. آیا پیرى را هم رد کرده ام؟ 

دیگر این حس ها را ندارم. وقتى مى دانم پشت گلفروشى چه دنیاى کثیفى ست، حالم بهم مى خورد. دروغ دروغ دروغ که ما اصلا دوست نداریم قیمت گل گرون شه واسه مردم، ما هم ناچاریم به خدا، ما دو تومن سود مى گیریم اجاره مغازه درآد حالت تهوع مى گیرم. اینهمه دروغ را براى چه مى گوییم؟ که پول برود در جیبمان پس انداز کنیم خانه بخریم؟ خانه براى یک انسان ؟

غم تمام دل آدم را مى گیرد.

گل ها، این موجودات بینوا را مى کارید، مى برید، مى فروشید که با سودتان دیگرى فقیر شود؟ کدام گل؟ کدام زیبایى؟ کدام لطافت؟

گریه ام مى گیرد براى مردمى که چه مظلوم از در مى آیند تو، با هزاااار امید . مى خواهند گلى هدیه دهند و صلح و عشق بپراکنند. ما با آنها چه مى کنیم؟ به نامرادى و ناانصافى پولى سیاه را مى گیریم و میگوییم مبارکتان باشد. چه حقیر و پست و مزخرف.

چقدر نامهربونیم.

اما من هم تا همینجا ناراحتم. به عمق که مى روم دیگر ناراحت نیستم. عمق کجاست؟ کیفیت زندگى هایمان. چیزى که با پول نمى توانى بخرى. با این کارها پول مى آد اما خوشحالى و خوشبختى نمیاد. پول دارى اما قلبى نیست که دوستت داشته باشه. پول دارى اما خوشحال نیستى از عمق دلت. پول دارى اما اوضاع زندگیت به سامون نیست.

پول دارى اما شوق زندگى ندارى.

خوشحالم که در گلفروشى کار کردم. الان دیگر بلدم خودم در خانه براى عزیزانم با دست خودم و با شور و شوق گلها بیارایم.

هیچ چیز در تولید انبوه، با عشق فراوان درست نمى شود.




من دختر کوچولویى هستم که زمان مرگم فرا رسیده است. میدانى زمان مرگ کى است؟ وقتى به حالت گنگى مى رسى و از درون در درونت مولکولها با حالت عجیبى حرکت مى کنند و دوربین تو در بالاى جهان قرار دارد و مى بینى هرچه مى کنى پیش نمى روى بلکه فرو مى روى. فایده ندارد. تلاش تو بیهوده است. اصلاً اسمش تلاش نیست؛ زور زدن است. احساس مى کنى تمامى درها بسته اند و تو تنها به درها مى کوبى. از که باید پرسید؟


پانویس١: گفته بودم نوشته ها قدیمى ست؟

پانویس٢: گفته بودم موسیقى پس زمینه ذهنم را مى توانید در این کانال بشنوید؟ :

https://t.me/samirzaie_moosighi



ما چه بیهوده ایم

مدرسه کجاست؟

درس چیست؟

اینها کیستند که این چنین درباره چیزى نطق مى کنند و شلوغش مى کنند و اصرار دارند چیزى به ما بفهمانند؟

این بچه هاى پر سر و صدا کیستند؟ اینها که مدام جیغ و داد مى کنند و درباره خوراکى و درس و معلم و یچه هاى دیگر حرف مى زنند، کیستند؟ 

اگر به گذشته برگردم درس نمى خوانم. 

نگفتم پشیمانم. خوشحالم که خوانده ام ، خوب بود.

اما تصمیمِ کودکانه ام را عملى مى کردم. افکار کودکانه ام درباره بیهودگى چیستى و چرایى و زمان و مکان درس خواندن را، همگى عملى مى کردم. و نمى خواندم. به مدرسه نمى رفتم. با کسى دوستى هاى احمقانه نمى داشتم. یکسره در خانه مى ماندم. کارى که در آزادى ام حالا به عنوان زن خانه دار مى کنم.

در خانه ماندن، خودکاوى، فهم نیازها و آرزوها، درک عمیق تر خود، 

در شلوغى چگونه ممکن است؟ در کار و درس و دوستان و عشق هاى تهى از عشق.

سکوت ، درگیرى با خود، گریه، خشم ، اشک، تنهایى؛ اینها هستند شیره ى زهرآلود فهم خود.

نه علم، نه کار، نه عشق هاى مداوم، نه هیچ چیز دیگر به جز سکوت هاى بسیار طولانى و روزهاى تنهایى، قادر نخواهند بود که تو رو به خودت بشناسانند و تغییرت دهند و بزرگت کنند.




چقدر همه چیز در دنیا تغییر کرده است. یا شاید در نگاه من.

چرا دوست داشتن امریست فانى در میان ما؟

از بچگى نمى فهمم چرا همچین مى کنیم؟ چرا نامهربانیم؟ چرا همدیگر را آزار مى دهیم؟ چرا پاى یکدیگر را در مرداب فرو میبریم؟ چرا خط میاندازیم بر قلبهاى یکدیگر؟ 

همه اشتباه مى کنند.

اما چرا همدیگر را در اشتباه کردن آزاد نمى گذاریم؟ چرا اجازه نمى دهیم انتخاب دیگرى ما یا راه ما یا فکر ما نباشد؟ چرا وقتى مخالف هم میشویم دیگر دوست داشتنى نیستیم؟

چه گناه بزرگى کرده ایم که قرار است تا ابد بخشیده نشویم؟

چرا باز کردن درهاى صلح تا این اندازه برایمان سخت است؟

چرا خودمان را رنج مى دهیم و در رنجمان دیگرى را با خود به زنجیر میکشیم و در چاهى عمیق رها میشویم؟ 

زخمهایمان چاقویى ست در دستانمان که در قلب همدیگر فرو مى کنیم اما در بین این جنگها چرا دوست داشتن را گم مى کنیم؟




سلام دنبال کننده ى شماره یک

سلام به تو که فقط یک عددى

به تو که معلوم نیستى. به تو که اینجایى اما نمى بینمت. 

میخواهم با تو گپ بزنم، با تو که ناشناسى و کاش ناشناس بمانى. که به محض شناخته شدن قضاوتت خواهم کرد و تو دیگر تا ابد از قضاوت و فکر من درباره خودت در امان نخواهى بود. 

دیروز مادربزرگم مهمان من بود. با آن دست هاى معصومش. دیروز آشپزى کردم . بگم بهت چیا پختم؟ سوپ، خورشت هویج (ماله تبریزی هاست و احتمالاً شما ندارین) خورشت قیمه و کشک بادمجون و خوراک کدو به همراه سالاد میوه و خوراکى هاى حاشیه اى اما مهم! مثل آجیل و شیرینى و میوه و نوشیدنى و اینا

همه این تلاش ها براى گفتن یک دوستت دارمِ ساده. 

براى گفتن یک "تو مهم هستى" از ته دل. براى رساندن مفهوم "به خدا به فکرتم"

جنگیدن ، مرگ را ساده تر میکند. همینطور زندگى را سبکتر. اما باید با تمام تلاش مبارزه کنى تا آسوده شوى. 

البته که اینها مانیفست کسیست که اضطراب دارد و هراس از مرگ. اینها تلاش هاى تدافعى کسى ست که دست و پا مى زند.  وگرنه که درستش پذیرش مرگ است و تمام. کسى که مرگ را مى پذیرد یک نوع غذا درست مى کند محبت گرم و آرامى مى کند و تمام. چرا مهمانى میدهم؟ براى اینکه تلاش کنم براى رساندن این پیغام که دوستت دارم و مى بینمت.

سال اول زندگیم را تمام قد سختى کشیدم. معناى سختى اى که کشیدم را هیچکس به جز خودم نمى فهمد. همان سال بود که آشپزى ام را قوى کردم . چرا؟ چون زنده بمانم. و از آنجایى که زنى هستم آذرى ى که در خانه دارى هنرمندى ست واقعى، در تلاشم براى زنده ماندن تمام نکات کمالگرایانه را تلاش مى کردم تا رعایت کنم. و حاصلش این بود که هستم. حالا خوشحالم. به همان دلیل آسوده تر شدن بعد از جنگ.

چرا اینها را به تو مى گویم ؟ خودم هم نمیدانم این چه حماقتى ست که در انتشار وضعیت خصوصى ام مى کنم. براى من ارزشى ندارد اما دیگران به گونه اى از فضاى شخصیشان مراقبت مى کنند که انسان از انتشار فضاى شخصى اش مضطرب میشود.

اما خوبست که با هر دنبال کننده، یک قسمت از زندگى شخصى ام را بنویسم.فقط حوصله یک چیز را ندارم و آنهم مردانى اند که بعد از گپ زدن باهاشان، صمیمیت را نبود مى کنند و فضاى امن را مى شویند و با چشمانى تهى از چشم و لبریز از بیهودگى مزخرف مى گویند. خدایا راه اینجا را نشانشان مده که نه رمقى دارم نه توانى نه حوصله اى. کاش تو از آنها نباشى ، دنبال کننده ى شماره یک.

حوصله ام سر رفت. درد امانم را بریده. توان ادامه ندارم. مهربانیهایت پر سلسله دنبال کننده ى شماره یک.




عکس از بابا؛ انسانى که در اعماق قلبم خانه دارد




به "دوستت دارم" ها فکر کن.

به دوستت دارم هایى که تا به حال شنیده اى، فکر کن. به تمام شان.

لحظه اى رها کن تیرگى ها و زخم ها را. و خوب به تک تکشان فکر کن. فقط به دوستت دارم ها. به لحنشان ، صدایشان، نوشتارشان، احساسى که پشتش بود، به زبانى که گفته شد.خوب گوش کن. روى تک تک ثانیهایش مکث کن و تمرکز کن روى تمام جزییاتش، صدا و بو و حس و قلبت


شیرینند.

لبخندآورند.

قلب را گرم مى کنند.

بخشش تولید مى کنند.

احساس زنده بودن به انسان مى دهند.



٩٨

چند روزه دیگه میشه سى سالم.

امروز صبحانه دادم به جوجه که میخواست بره مدرسه. موهاى اون یکى جوجه رو بستم که بره سر کار. اون یکى جوجه خودش رفت ندیدمش ، لباساشونو از دیشب آماده کرده بودن. آهنگ دانلود کردم . صبحانه خوردم. خونه رو جمع کردم. لباساشونو جمع کردم تا کردم.لباس چرکها رو انداختم توى سبد. دستشویى رو شستم .مبلها رو بلند کردم و گذاشتم سر جاشون. استکانهاى چاى و آشغالهاى شکلاتها رو جمع کردم. لحاف تشکهاشونو جمع کردم. ظرفها رو جمع و جور کردم گذاشتم توى ماشین و شروع کردم به موسیقى گوش دادن و غذا پختن. شستم و خرد کردم و پختم و توى ظرف ریختم و خوردیم. ظرفها رو شستم. سفره رو تدم که پرنده ها باقیه نونها و برنج ها رو بخورن. بقیه رفتن بخوابن من نمى خوابم ظهرها. جارو کشیدم و کمى گردگیرى کردم و چاى گذاشتم. آشغالهاى تفکیک شده رو گذاشتم دم در. بیدار شدن چاى ریختم بخوریم. جوجه لیمو ریخت توى چاى. استکانا رو جمع کردم.ظرفها رو از توى ظرفشویى برداشتم و گذاشتم سر جاشون و دارم میرم گاز رو تمیز کنم و وسایل شام رو آماده کنم.


اینگونه شروع شد سى سالگى من.




فردا تولدمه.

امروز

خوابیدم

اینترنت رو زیر و رو کردم

یه جا نوشته بود شما علاقتون رو میدونین اما نادیده ش میگیرین.

حموم رفتم

نون خوردم

براى لحظاتى تمرین کردم با صداى خودم آشتى کنم. به جاى بهترى رسید.

یه کم سینا خندوند منو.

و اینترنت رو زیر و رو مى کنم.

میرم بخوابم





امروز

کتاب خوندم. عیدى گرفتمشون از سینا.

کمى جمع و جور کردم خونه رو. فقط کمى.

خوابیدم . زیاد.

در یک اجتماع مجازى که قصد دارن تنبلى رو بذارن کنار شرکت کردم.

یه مطلب درباره "اگر . اید، بچه دار نشوید" خوندم و به اشتراک گذاشتم.

یه کم آب و کوکه خوردم.

مامانم زنگ زد بهم و تسکر کرد بابت تلاش روزهاى قبلم و کمى گپ زدیم و فهمیدم حال مامانش بدتر از چیزیه که فکر مى کنم و استرس دارم که هیچ کارى نمى تونم بکنم.

بارون میاد. 

به گل ها آب دادم.

یه هم دانشگاهیه قدیمى برام چندتا فایل کتاب انگلیسى فرستاد تا یه سرى استورى درست کنم درباره با دیکتاتورهاى گذشته معاشقه نکنیم. براى این دیوانگانى که میرن میگن رضاشاه روحت فلان بهمان. ( معدود افرادى هستند که من رو از گذشته تا به الان میشناسن و هنوز باهام حرف میزنن. به انگشت هاى یک دست هم نمى رسه تعدادشون. اسم استورى ها رو از حرفاى خودش وام گرفتم )

چقدر عکساى مردم توى اینستاهاشون لبریز از شادى و رضایت و زیبایى و پولدارى و عشق و زندگیه.

یه جا نوشته "براى لیاقت هاتون تلاش کتید" لیاقت من چیه؟ نمیدونم.

اومدم رب انار رو بریزم توى شیشه. شیشه باز نشد. 

ساعت ها دارن میرن و من کارى نکردم از صبح که به چشمم بیاد.

میتونم قورمه سبزى درست کنم اما نا ندارم.

تلاشم رو میدارم روى درست کردن میوه و چاى براى علیرضا.

شام رو چه کنم؟ نمى دونم (درحالیکه بر سر خود چند بار میکوبد و کلافه است)

این خانومه بلیزش توى اینستا چه قشنگه فکر کنم از فلان صفحه خریده. زیباس. کاش منم داشتمش.

هفت سینمون چه قشنگه.


در روزهاى آغازین فروردین ٩٨ ناى پا شدن ندارم و نمیدانم از زندگى چه مى خواهم و بسیار سردرگم به مسیرم ادامه میدهم. کورمال کورمال.


من نمیدونم چرا هممون و همتون و حتى همشون فکر میکنیم ازدواج جالب نیست.

در حالیکه خیلى خوب و جالب و قشنگ و همه چیز تمومه. من هم بعد از ازدواج فهمیدم.

داشتن یه دوست براى همیشه تا آخر عمر جالب نیست؟ 

داشتن یه دوستى که در تمام لحظات هست ، توى مشکلات مطمئنى کمکت مى کنه ، توى دردها کنارت میاد ، میتونى همیشه درباره رنجهات باهاش حرف بزنى ، باهم توى هرجایى که بخواین دلقک بازى دربیارین و بعداً از به یاد آوردنشون کلى بخندین ، کسى که در ارتباط با شغل، فامیل، جامعه حمایتت مى کنه.

به نظرم خیلى زندگى بخش میاد این ارتباط.

البته که یه ازدواج خوبه که این شکل رو داره.

پس چرا میگن سخته؟ چون عجله داریم.

تا دوستت دیکشنرى مغز تو رو بفهمه ، تا با مسئولیتها و شرایط جدید تطبیق پیدا کنى ، تا تو دیکشنرى مغز اون رو بفهمى ، تا بتونید شادى هاى همدیگه رو توى عمل مشترک کنید ، تا هرکسى بتونه گذشته شخصى و خانوادگى و کودکیو و هرچیز دیگه اى رو کاملاً افشا کنه و از این قبیل چیزها زمان میبره

اما در همین حین که داریم سختى میکشیم ، بسیار لذت هم میبریم ، اون لحظات مسخره بازى و درک هاى عمیق و زندگى کردن زیبا هم میان و میرن، سختى ها هم همینطور . با گذر زمان و تلاش آدما سختیها کمتر و لذتها بیشتر میشه.

فقط براى شروع باید همراه خوبى باشید و همراه خوبى هم به پستتون بخوره. 

به نظر من سخت ترین قسمت همینجاست.


آقا برید کنار شادم ها!

خب خیلى خوش گذشت! من امروز فهمیدم مثل خیلى از زنها واقعاً خرید خوشحالم میکنه! توى روزهاى پیش فکر مى کردم حالا یه باره شاید! اما امروز فهمیدم هزار بارهم تکرار کنیم همینه! از خرید چیزى که دوست دارمش واقعاً شاد میشم.

یه چراغ دیگه هم توى قلبم روشن شد. اینکه وقتى یه امر زیبایى رو طى زمان میسازم ، خوشحالیم قابلیت این رو پیدا مى کنه که از بین نره مثل کلاس کتابخوانیم. این کلاس رو به چند دلیل پذیرفتمش و الان خیلى خوشحالم که دوتا کلاسن و قراره سه تا بشن. دلیل اولش این بود که فهمیدم به کارهاى اجتماعى فرهنگى علاقمندم دوم اینکه علاقه راستینم به کتاب رو عمیقاً متوجه شدم سوم اینکه سالها توى این کلاس وقتى دانشجوى لیسانس بودم، خودم شرکت میکردم و انقدر خاطرات زیبایى ازش دارم که دلم نمیومد براى همیشه از کلاس برم چهارم اینکه هیچ کدوم از مسئولین کلاس نمیتونستن کلاس رو ادامه بدن و کارهاى مهمترى داشتن و پنجم این که من ببعد از اینهمه سال به دانشى دست یافته بودم که فکر مى کنم جامعه نیاز داره بهش و باید گسترش پیدا کنه تا آگاهى بیشترى دربارش حاصل شه ششم این که پول لازم نداشتم ( کلاس کتابخوانى عملاً نه درآمدى داره نه استقبال خاصى ازش میشه اما من این داستان رو هم یه روزى درست مى کنم .)  

مثلاً وقتى با علیرضا خرید میکردیم و میخندیدیم (آخه اگه بدونید که ما تمام پولامونو میدیم و جا یخى میخریم! ) یا وقتى توى خونه خریدامو با ذوق زیاد نگاه میکنم و قربون صدقه ى گیره هایى میشم که واسه روى بند رخت بالکن خریدم، تمام اینها بعد از چند ساعت دیگه وجود ندارن اما درباره کلاسم هرموقع فکر کنم لبخند روى قلبم میاد [البته الان که خوب فکر مى کنم میبینم من هر بار که وسایلیم رو که خیلى دوست دارم استفاده کنم قربون صدقه ى وسیله و خریدارش میرم ولى باز باهم فرق دارن فکر کنم].

اینا شادى ها بود اما اتفاقات روزم مختلف بود، درکل بسیار سرحال تر از روزاى قبل بودم میتونستم پاشم کار کنم، اتاقمونو گردگیرى کردم و لباسامونو سر جاشون گذاشتم کلى ظرف و لباس دیروز شسته بودم که ظرفا رو جمع کردم ساندویچ درست کردم و میوه هم برداشتم که با علیرضا بخوریم و شاد شیم و به همه کارهامون هم برسیم مثل خشکشویى و خریدها و اینا. اما خب اتفاقاتى هم میفته که پرسش هاى مغزم یهو پررنگ میشن؛ من ده یازده سال پیش یه تصادف شدید کرده بودم که چون خواب بودم تاثیرى روى مواقعى که توى ماشین مینشستم نذاشت [اگرچه هرچى سنم بالاتر میره متوجه بیشتر شدن تاثیرات جسمیه همون تصادف میشم] اما پارسال دو بار تصادف بسیار شدید کردم و متاسفانه در هر دوبار کاملاً هوشیار بودم و تصویر با تمام جزییات در ذهن و قلب و روحمه. از اون روز تا به حال ترس شدید از داخل ماشین بودن دارم؛ مدتها که پراید سوار نمیشدم اگه راننده اى با سرعت بره تذکر جدى میدم و محاله بدون کمربند در نقطه اى از ماشین بند بشم . بماند میزان اضطراب هزار درجه اى که در شرایط عادى رانندگى افراد تحمل میکنم. چرا تحمل میکنم؟ چون وقتى میدونم مشکل از مغز منه کمتر غر میزنم اما فشار زیادى داره به درونم میاد. مشاور هم رفتم. حرفاى خوبى هم بهم زد، بهتر هم شدم کمى. اما اصلاً در نقطه طبیعى قرار ندارم. امروز دوباره توى ماشین استرسهامو میدیدم و از خودم میپرسیدم چرا خوب نمیشم؟ 

چرا وقتى عابر داره رد میشه وحشت زده میشم؟ چرا وقتى ماشینى لایى میکشه مثل قدیم هیجان زده و شاد نمیشم و به جاش سکته هاى ناقص میزنم ؟ انگار قلبم و گلوم و شونه هام براى یه لحظه قفل میکنن و بعد از چند دقیقه نفس میتونن بکشن

 

پانوشت:

راستى! دیشب یه شادى بامزه رخ داد! ظهر من داشتم با خودم فکر مى کردم که اگه این تعداد دنبال کننده ها از چهار بشه پنج یعنى من خیلى خوشبختم؟جالب میشه ها! ولى خب نمیشه! چون مزخرف مینوسم و مخاطب هم اگه دو قرون مغز داشته باشه نمیاد من رو دنبال کنه! بعد چند ساعت بعد موقع آپ کردن وبلاگ دیدم شد پنج! خلاصه که دنبال کننده شماره پنج خیلى باعث شادى و خنده شدى! چون خاموش دنبال مى کنه نمیدونم کیه! منم که هنوز هیچى از وبلاگ و تکنولوژى نمى فهمم! چرا باید دنبال کرد؟ چرا خاموش یا روشن باید دنبال کرد؟ ما هم باید دنبال کنیم؟ اصلاً داستان چیه؟ ما رو از کجا پیدا میکنن؟ ما کى ایم؟ اونا کین؟ جواب هیشکدوم هم گمون نمى کنم خیلى مهم باشه.

و البته من از این داستان یه چیز راجع به شادى خودم فهمیدم. اینکه ارتباط با آدمها خوشحالم میکنه و شگفت زده م. 

 

پانوشت:

گل زیبایى که بابا توى مهمونى برامون آورد داره خشک میشه و من حقیقتاً خیلى دوسش داشتم و دارم پاره اى از قلبم رو از دست میدم.

 

پانوشت:

یه روزى یه پستى مینویسم در مدح ازدواج خوب.

 

پانوشت:

دیروز یه شادیه دیگه هم رخ داد. ما رفتیم شب پیش بابا . مامانم اینا نبودن و رفته بودن پیش خانواده اون فامیل فوت شده. جدا از اینکه یه بند کلى سه تایى حرف زدیم موقع خدافظى دم در مراسم میوه خورى جلوى در رو انجام دادیم که خیلى خوش گذشت مثل یه آیین باستانى . کارهاى جدید مسخره خیلى خوبن خلاصه.

 

پانوشت:

نقد زندگى کنید. حتى وقتى پولتون کمه.

 

پانوشت:

به میزانى که شادتر باشم ، بی شعورى و ناسپاسى دیگران به فلانم خواهد بود. به فلانم هم نخواهد بود. بى ادب بودن خوب نیست. بى ادب نباشیم.


خاطره ای در درونم است

چون سنگی سپید درون چاهی

سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز؛

برایم شادی است و اندوه.

در چشمانم خیره شود اگر کسی

آن را خواهد دید.

غمگین تر از آنی خواهد شد

که داستانی اندوه زا شنیده است.

می دانم خدایان انسان را

بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند.

تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من

تا اندوه را جاودانه سازی .

 

آنا آخماتووا

[متاسفانه این بار شعر معروفى رو دوست دارم از این شاعر؛ زنى که مى گوید : عاقل باش قلب من /خسته اى دیگر/کندتر از پیش مى زنى.]


چه چیز را پنهان مى کنم؟

دلتنگیم را

و

ناامیدیم را

براى یافتن هرآنچه که در اعماقم خوابیده است.

 

صداها همه زندگى مى کنند

اما قلبم خاموش است.

 

پانوشت:

چرا پا نمیشم؟ چرا بلند نمیشم روى پاهام؟ چرا انقدر رخوت و تنبلى و خستگى رو با خودم حمل مى کنم؟ چرا درست نمیشم؟ چرا تعمیر نمیشم؟ چرا انقدر خوابم میاد؟ چرا بعضى روزها این حد خسته و بعضى روزها توان جسمى خوبى دارم؟ میدونم چرا خسته م سرکوب احساسات سبب خستگى انسان مدرن است. همو که از شدن، نفخ معده، عشق ورزیدن به دیگرى، مهربان بودن با دشمن و تمامى چیزهاى دیگر در هراس است و تمام توان خود را براى سانسور خود مى گذارد.

 

پانوشت:

درسته سى سالمه و هیچم اما یه روزى راهش رو پیدا مى کنم. راه ابراز خودم و یافتن اشتیاقم.

 

پانوشت:

خدایا تو رو امام هرچندمت که بیشتر دوسش دارى ، اینجا هیشکى میاد و همیشه خلوت باشه تا من هر گهى دلم میخواد بگم و راحت باشم توى همین یه گوله جا.


 

 

خب امروز یه چیز جالب یاد گرفتم و چیزهاى جدید و جالب همیشه شادم میکنن.

توى کتاب هنر سیر و سفر آلن دوباتن [این دوره کلاسم اسمش دو واحد سفرِ ، کتاب واسه اون کلاسه ] چیزهاى جالبى نوشته بود که نگاهم رو تازه کرد.

کتاب یه فصل درباره سفر در اطراف اتاق خواب یه آقا داره که با این جمله شروع میشه که پاسکال گفته: تنها علت ناخشنودى انسان در آنست که نمى داند چگونه در اتاقش آرام بگیرد. [دقیقاً مشکلى که من دارم]

کتاب توى این فصل میگه: عادت باعث کورى میشه و عادت به تصور کسالت بار بودن جهانمون از عواملیه که میریم سفر، پس اگه بتونیم از این عادت بیایم بیرون در خونه خودمون ، حتى در نفس کشیدنمون ، حتى در جرز دیوار و خلاصه در همه چیز میتونیم سفرهاى زیادى بریم. درواقع فقط باید روند عادت کردنمون رو مع کنیم. میگه: اکثریتى که میرن سفر از بیشترین کمترین بهره رو میبرن و فقط یه اقلیت کوچیکى از دنیا هستند که از کمترین بیشترین بهره رو میبرند و تجربه هاى روزانه و بى ارزششون رو به زمینهاى حاصلخیز بدل میکنن 

یا مثلاً توى یه فصل دیگش که خیلى برام جالب بود درباره این صحبت میکنه که دیدین توى سفر چرق چوروق عکس میگیریم تا زیبایى اون صحنه رو مالک بشیم و بعداً بگیم اونجا بودیم ؟ میگه انسان توى سفر از چند راه میتونه مالک زیبایى بشه : عکاسى، حکاکى اسم روى در و دیوار و خرید سوغاتى. نگاهش به حکاکى اسم برام خیلى جالب بود ، یه نگاه بالاتر از دید عمومى و مرسوم. بعد میاد یه هنرمندى رو معرفى میکنه که راه دیگه اى پیش روى انسان میذاره که بسیار باارزش تر و قوى تر و بهتره و درواقع تنها راهه: درک مناظر و تشریح آنها از طریق هنر با نوشتن یا نقاشى بدون درنظر گرفتن داشتن یا نداشتن استعداد. مثلاً هنرمنده میگه منظره رو طراحى کنید و یاد بگیرید به شیوه ى یک طراح به مناظر نگاه کنید و هنر دیدن رو یاد بگیرید. میگه عکاسى با سرعت هشدار خطر اصالت رو به همراه داره و تماشا میده به جاى توجه کردن عمیق و خب راست میگه. درباره من که راست میگه. میگه طراحى نشان دهنده نابینایى پیشین ما به ظاهر واقعى چیزهاست. جالب اونجاییه که نگاه طراح رو توضیح میده و میگه وقتى با دید یک طراح به مناظر نگاه میکنى خیلى چیزها میفهمى مثلاً زاویه تابش نور از کدوم سمت زیباست،پررنگ بودن بعضى درخت ها نسبت به دیگرى، دیدن آبشار نور بر برگهاو . به جز طراحى نوشتن رو هم معرفى میکنه و از "واژه نقاشى کردن" استفاده میکنه و میگه براى کشف زیبایى و شناخت خودمون تنبلانه ننویسیم؛ باسرعت. و شاکیه که مردم چقدر تنبلانه درمورد هوا حرف میزنن . توضیح میده که طراحى و واژه نقاشى باعث میشن بفهمیم دقیقاً از چى لذت میبریم و چه چیزى توى سفر ما رو مبهوت خودش کرده. حرفاش براى من خیلى بکر و جالب بود؛ مغزم رو باز کردم و چراغ میگرفت روى بخش هاى تاریکش.

این کتاب هر فصلش سفر به وسیله ى راهنمایى یک هنرمند به یک مکانه. یکى از فصلها که راهنمامون ونگوگه، ونگوگ توضیح میده که بسیارى اوقات هنرمند باعث میشه افراد به سفر برن . به نظرم خیلى دقیق میگه مثلاً ما چرا میریم اصفهان؟ سى و سه پل و عالى قاپو و نقش جهان و بازار هنر و یا چرا میریم شیراز؟ حافظ و سعدى یا چرا میریم یزد؟ معمارى بافت قدیمى فوق العادش یا حتى طبیعت رو که به گونه اى هنره که ما از طریق عکسها و نقاشى ها دیدیم مثلاً از شمال و جواهردشت و . میگه هنرمند براى شما یه جنبه هایى از واقعیت رو توى عکس و نقاشى پررنگ میکنه نشونتون میده و شما حیرت زده میشین و به اون مکان میرین. و البته جنبه هایى رو هنرمند حذف کرده که وقتى میرین میبینین و توى ذوقتون میخوره

یه بخش دیگه درباره اینه که انسان مدرن گاهى براى نیاز به پرستش سفر مى کنه.؛ نیاز به دیدن تعالى. میگه "کشش غرب به مناظر متعالى دقیقاً زمانى گسترش یافت که باور سنتى به خداوند رو به کاستى گذارده بود". مثل سفر به کویر و طبیعت هاى بکر و سفر به درون صخره ها  و . درواقع براى دیدن حقارت خودمون که جالب اینه که برامون لذت بخشه. درواقع یک نوع از سفر رو معرفى میکنه که براى شخص من جالب و لازمه. چون بسیار زندگى رو از این سمت نگاه مى کنم و از این نگاه خیلى لذت عمیق درونى میبرم.

یا این بخشش که درباره شهر و روستاست؛ میگه به واسطه بودن در طبیعت یه سرى ارزشها به انسان القا میشه مثل آرامش دریاچه، صبورى بذرها، استحکام کوه ، سرزندگى برگها . که انگار براشون مهم نیست که جهان گاهى پیر و غم انگیز است. میگه اون ارزشها و تصاویر انقدر درخشانن که روزى در زندگى نیست که یادشون بیفتیم و شاد نشیم.

یه فصلى داره که اولش یه توصیف خیلى خوب پیدا کردم. نمیدونم شما چقدر اینطورى میشید اما من خیلى روزا همینم؛ دیدین آدم میخواد صبح از خواب بیدار شه اما سنگینه و انگار با میخ کوبیدنش وسط تخت؟ این توصیفشه واسه این حس این شکلى بود: گویى رگ هایم را رسوبى از شکر یا ماسه گرفته بود! به نظرم عالى گفته! یه جور واژه نقاشى! توى این فصل از یه دانشمند کمک میگیره که به خاطر کشف چیزهاى جدید به همه جا سفر میکنه و میگه حالا ما چطور میتونیم ازش یاد بگیریم؟ براى جواب به این پرسش نیچه کمکمون میکنه! نیچه میگه خیلى از هنرمندها با هنرشون ارزش هاى جامعه رو متعالى مى کنن [مثلاً یه مکان تاریخى که رفتین رو درنظر بگیرین] و گردشگر میتونه از سفر به اون جوامع بیاموزه که در فرهنگهاى دیگر آن چیزى را بجوید که در گذشته میتونست مفهوم انسان رو گسترش بده و اون رو زیباتر کنه و درواقع حسى از تعلق رو پیدا کنه. گردشگر میبینه که از گذشته اش رشد کرده و وارث گل و میوه اونه. و چقدر عینه حقیقته این حرف. دیدن اینکه اون مکان در سالهاى دور مفهوم انسان رو گسترش میداده و ما وارث اون گذشته ایم و این فصل در مدح کنجکاویه و یه تکنیک دیگه که بهمون یاد میده اینه که مثل این دانشمند ببینیم واقعاً چى شگفت زدمون میکنه توى سفر؟ سایز کوچیک پاى اهالى؟ نام هاى خانوادگى عجیبشون؟  گفتگو با مردمش؟ غذاهاى جالبش؟ کمبود سبزیجات توى غذاهاشون؟ میگه به میزانى که پرسش براى خودت طرح کنى هیجان بیشترى رو در خودت برمیانگیزى.

فصل سوم کتاب خیلى بامزس. درباره فلوبر نویسنده و سفرش به مصر و ایناس و درواقع راهنماى ما فلوبره. که از فرانسه متنفره و میخواد بره توى هواى غیر غرب تنفس کنه. میگه ما مسافرت میریم تا خودمون رو با ارزشهایى که در فرهنگمون غایبن پیوند بزنیم. مثلاً ملت براى نداشتن حجاب میرن سفر ترکیه. 

این فصل پر از بى ادبى هاى بامزه فلوبره که فرانسه رو اصلاً دوست نداره که همه نظمش دروغینه و بوروکراسى چقدر مسخرس و کلى در مدح شتر و پشکل الاغ و ایناس که چقدر طبیعى و واقعیه با یه خانومى میخوابه و آخرش میگه: " چه اندازه عرورآمیز است به هنگام جدایى اطمینان داشته باشى که خاطره اى برجا گذاشته اى ، که او به تو بیش از هر کس دیگرى که آنجا بوده فکر مى کند ، و این که تو در قلبش خواهى ماند." 

به نظر خیلى زیبا و دقیق گفته و واقعاً غرورآمیزه. من متاسفانه اینطور نبودم در زندگى دیگران ، همه رو گند زدم و در قلبشون نماندم اما غرورانگیز بودن این داستان رو کاملاً حس مى کنم.

توى فصل دومش درباره این میگه که به واسطه هنر شما میتونین به جاهاى مختلف سفر کنید. چطورى؟ نقاشیاشونو ببینید، عکساشونو، موسیقیشونو بشنوید . و اینطورى به هزار جا سفر کنید

و فصل اولش که خیلى دوس داشتم چون درباره یه آقاییه که سفر نمیکنه، چرا؟ چون فکر میکنه همه چیز همین جا هست. مثلاً نیاز نیست بکوبیم بریم هند به جاش میریم یه رستوران هندى چهارتا هندى میبینیم و تخیل مى کنیم و تمام. و چیز دیگه اى که یاد میده اینه که هر بار که به سفر میریم کلى تخیلات خوب داریم و به صورت غریزى مشکلات رو حذف مى کنیم. فکر مى کنیم میریم اونجا و واو چقدر خوش بگذره ولى یادمون میره هربار که میریم مثلاً مگس داره، آب استخر اولش سرده، غذا رو توى تایمى سرو مى کنن که سختمونه بیدار شیم و هزارتا کوفت دیگه.

 

من خیلى از این کتاب آموختم

نمى دونم چرا همشو اینجا نوشتم.

شاید از روى بیکارى این روزهام.

 


چرا شعر؟

چون بدون موسیقى و شعر و کتاب "توان" ادامه دادن ندارم.

به محض قطع شدن این سه تا، احساس مى کنم احساساتم توان ابراز ندارند، احساس مى کنم روحم داره خفه میشه و نمیتونه پرواز کنه.

احساس مى کنم توى بتن ها و ماده ها گیر میفتم.

به جز اینها تنها چیزى که میتونه کمکم کنه طبیعته؛ نور، مه ، بارون، درخت، هواى خنک، آسمون، 

و البته عشق.

 

چرا مینویسم؟

به خدا و پیغمبر قسم که خودم اونقدرا دلم نمیخواد بنویسم. اصلاً "نمى تونم" بنویسم؛ ناتوان و عاجزم. علیرضا میگه بنویس و اصرار میکنه و البته پدرجانمون. وگرنه حالم از فضاى مجازى بهم میخوره که دروغه محضه؛ نه فرندهاش فرندن ، نه لایکهاش لایکن ، نه ویوهاش ویو. واقعیت نداره لامصب.کلمات هم رساننده ى هیچ کوفتى نیستند. مدتى روى کاغذ مینوشتم اما کاغذ همه جا همرام نیست و اعتیاد به موبایل هم کمکم مى کنه براى این تو نوشتن.

اما چه عنصرى باعث میشه بنویسم : درد.

 

*جمله مالِ امام على هستش. مردى که وقتى مُرد گفت: به خدا رستگار شدم.

جمله رو توى وبلاگ رامک دیدم و الحق که توصیف خوبى از درونیات من در حال حاضره.


تکلمی حبیبتی. عما فعلت الیوم
محبوبم، درباره ی آنچه امروز انجام دادی با من حرف بزن
ای کتاب -مثلا- قرأت قبل النوم؟
مثلا چه کتابی پیش از خواب خواندی؟
این قضیت عطلة الاسبوع؟
تعطیلات هفته را کجا گذراندی؟
و ماالذی شاهدت من افلام؟
کدام فیلم را تماشا کردی؟
بأی شط کنت تسبحین؟
در کجا شنا کردی؟
هل صرت لون التبغ و الورد ککل عام؟
آیا مانند هر سال پوستت رنگ توتون و گل سرخ شده است؟
تحدثی. تحدثی
با من حرف بزن
من الذی دعاک هذاالسبت للعشاء؟
چه کسی تو را شنبه برای شام دعوت کرد؟
بأی ثوب کنت ترقصین؟
با کدام پیراهن می رقصیدی؟
و أی عقد کنت تلبسین؟
و چه گردنبندی به گردن داشتی؟
فکل انبائک یا أمیرتی.
که هر خبری از تو، محبوب من
أمیرة الآنباء.
پادشاه خبرهاست.

 

نزار قبانی

ترجمه رامک رامیار


من به نوشتن و به شعر محکومم

چشمانت
همانند رودهایی از اندوه و موسیقی است
که مرا به آنسوی زمان بردند
رودهایی از موسیقی، بانوی من
که گم شدند، سپس مرا گم کردند
چشمانت که اشک سیاه بر روی آن‌ها
نغمه‌های پیانوی مرا می‌باراند

چشمانت با توتون و شراب
در دهمین جام مرا نابینا ساختند
در حالی که من بر صندلی خویش می‌سوختم
و شعله‌های آتش یکدیگر را می‌بلعیدند

ماه من
بگویم دوستت دارم؟
کاش می‌توانستم
چراکه من در دنیا هیچ ندارم
به‌جز چشمانت و اندوهم

کشتی‌هایم در بندرگاه می‌گریند
بر خلیج‌ها تکه تکه می‌شوند
و سرنوشت زرد رنگم مرا می‌درد
و ایمان در سینه‌ام درهم می‌شکند
ای تابستان سبز من
ای زیباترین رنگ‌هایم
از تو سفر کنم؟ 
درحالی که قصۀ ما شیرین‌تر از بازگشت نیسان است
و زیباتر از شکوفۀ یاسمن بر تیرگی موهای رقاص اسپانیایی؟

ای محبوب بی‌همتایم. گریه مکن
که اشک‌هایت در جانم فرو می‌رود
من در دنیا هیچ ندارم
به‌جز چشمانت و اندوهم

ماه من! آیا بگویم دوستت دارم؟
کاش می‌توانستم
که من انسان گمشده‌ای هستم
که سرزمینم را نمی‌شناسم
راهم مرا گم کرد
نامم مرا گم کرد
نشانی‌ام مرا گم کرد
تاریخم؟ تاریخی ندارم
همانا من در فراموشی‌ها از یاد رفته‌ام
من لنگری هستم که در لنگرگاه نمی‌نشیند
زخمی هستم بر چهرۀ انسان

به من بگو
من به تو چه می‌دهم؟
تشویشم؟ کفرم؟ آشوبم؟
به تو چه می‌دهم؟ 
جز تقدیری که بر دستان شیطان می‌رقصد
من هزاران بار دوستت دارم
پس دور شو از من
از آتشم و دودم
که من در دنیا هیچ ندارم
به‌جز چشمانت و اندوهم

 

نزار قبانی

ترجمه رامک رامیار


 

به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید
به این خوشم که من گرفتارِ شما نیستم

و به این خوشم که شما در حضور من
به‌راحتی دیگری را در آغوش میکشید
و از این که شما را نمی‌بوسم
آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمی‌کنید

خوشم که نام لطیف مرا ، ای نازنین من
شبانه‌روز به بیهودگی یاد نمی‌کنید
خوشم که در سکوت سرد کلیسا ، ای آوازه‌خوانان
برای ما سرود ستایش سر نمی‌دهید

سپاس قلبی من از آن شما باد
شما که خود نمی‌دانید
چه عاشقانه مرا دوست میدارید
و سپاس برای آرامشِ شب ‌هایم
برای کمیابیِ ملاقات‌های تنگِ غروب
برای فقدانِ گردش ‌هامان زیرِ نورِ ماه
برای بی‌حضوریِ خورشیدِ بالای سرمان

برای این ‌که ، افسوس ! شما گرفتارِ من نیستید
برای این‌ که ، افسوس ! من گرفتار شما نیستم

مارینا تسوتایوا

 

*بقیه شعرها یا مشهورند یا مورد علاقه من نیستند، فقط یک شعر دارد که نسخه ترجمه شده اش در وبلاگ قبلى جا ماند و هیچگاه دوباره نتوانستم بخوانمش و در فضاى نت نیست. روزى باد به دستانم خواهد رساند.


 

خوشحالم سبب آزار تو نیستم
شادتر که تو آزارم نمی دهی
زمین سنگین از زیر پاهای من 
به جایی نخواهد رفت
می توانستیم در کنار هم باشیم ،آسوده
بی آن که واژه ها را با حساب و کتاب کنار هم بچینیم
و زمانی که بازوی مان بهم خورد
با موج خیزان شرم بالا نرویم

می دانم هرگز نام مرا به مهربانی نمی خوانی
و روحم را به نرمی نمی نوازی ، چه روز چه شب

سپاس تورا از ژرفای جان
سپاس برای شب هایی که در آرامش گذراندم
سپاس برای وعده های دیداری که با من 
نگذاشتی
برای قدم هایی که زیر ماه با من نزدی

سپاس می گویم تو را
بپذیر سپاس غمگنانه ام را
زیرا که هرگز
سبب آزار من نشدی
همان گونه که من موجب آزارت نبودم

مارینا تسوِتایوا

 

*من از علاقمندان این شاعرم، پس اگر اشکالى ندارد از آنکه محبوبم است به جاى یک شعر، دو شعر بگذارم؟ 


چه مدت لازم بوده است
تا کلمۀ عفو
بر زبان جاری شود؟
تا حرکتی اعتماد انگیز
انجام گیرد؟
بیا تا جبران محبت‌های ناکرده کنیم.
بیا آغاز کنیم.
فرصتی گران را به دشمن‌خویی
از کف داده‌ایم؛
و کسی نمی‌داند چقدر فرصت باقی است
تا جبران گذشته کنیم.
دستم را بگیر!

 

مارگوت بیگل با ترجمه احمد شاملو

 

پانوشت:

من شعرهاى این شاعر رو با این ترجمه خیلى دوست دارم بى نهایت.

توان انتخاب کردن ندارم.

این لینک رو ببینید . چقدر زیباست.

http://elhamiyan.blog.ir/post/48


پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا در یابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام؟ 
که میتوانم باشم؟
که میخواهم باشم؟
تا روزها بی ثمرنماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که میخندم
هنگامی که میگریم
هنگامی که لب فرو میبندم.

 

قسمتى از شعر مارگوت بیگل با ترجمه احمد شاملو.


نگفتمت مرو آن جا ، که آشنات منم؟

در این سراب فنا ، چشمه حیات منم.

 

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی ، که منتهات منم.

 

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی؟

که نقش بند سراپرده رضات، منم. 

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؟

مرو به خشک ، که دریای باصفات منم. 

 

نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند؟

که آتش و تبش و گرمی هوات منم. 

 

نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند؟

که گم کنی که سرچشمه صفات منم. 

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد؟ ، خلاق بی جهات منم. 

 

اگر چراغ دلی ، دانک راه خانه کجاست

وگر خداصفتی ، دانک کدخدات منم.

 

مولوى عزیز جان


بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان
که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.
 

قسمت آخر شعر شبانه احمد شاملو


دوستش می دارم
چرا که می شناسمش،
به دوستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهائی غم انگیزش را در می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست

 

قسمت اول از شعر شبانه احمد شاملو


 

شادى!

امروز مفهوم جدیدى در شادى کشف کردم!

"شرمنده کردن دیگران با محبت" منجر به نوعى شادى عمیق در آنها مى شود. 

و امروز علیرضا با محبت خود مرا شرمنده کرد ، بدون آنکه بداند.

من هم مثل همه رسالت هاى بى خودى دارم که برایم مهم هستند.

وقتى دوست آدم در رسالت هاى بى خودى کمک بزرگى مى کنند؛ على رغم سختى و بى خودى بودنش،

آنوقت انسان شرمنده محبت آنها مى شود.

انسان در عین شادى، کمک روحى بزرگى را نیز حس مى کند.

 

و یک شادى جدید!

خوراکى هاى جدید خوشمزه!

امروز یه غذا درست کردم، خواستید درست کنید خیلى خوشمزه میشه!

عدس پلو رو بدون گوشت چرخ کرده درست کردم، بعد یه سس گوشت درست کردم ریختم روش خیلى خوب شد؛ سس گوشت با گوشت ریز ریز شده و آب گوشت و رب و زعفرون و نمک و فلفل. انقده چسبید بهم بس که گرسنه بودم.

 

پانوشت:

سپاسگزارى را پدرم به طور دقیق در سال پیش به من آموخت

به گونه اى که دیگر نمى توانم با انسانهاى ناسپاس دوستى کنم

من که سالها ناسپاس بودم و دوستانم همگى از ناسپاس ترینها

هنوز هم ترکش هایش هم در خودم هم در اطرافیانم هست.

سپاسگزار باشید و با انسانهاى قدرشناس معاشرت کنید.

این را پدرم به من آموخت و از آموزه هاى گرانبهاییست که یاد میگیرمش.

 

پانوشت:

امروز کار کردم و خونه مرتب شد.

شادى بعد از کار را تمام کردن، مثل شادى ساختن مى ماند؛ قبلاً توضیحش داده ام. خیلى حس عمیق و آرام بخشى ست.

 


 

آن ها کجایند که می آمدند و می رفتند

افسانه خیابان ها می شدند

خانه ها را بر می افروختند

خاک را متبرک می کردند

راه درازی انگار طی شده است

این قصه کودکان بسیاری را شاید بخواب برده باشد

من بوی خاک را می شنوم که در پی گرماست

قصه همیشه.

از دل شب آغاز می شده است

                                محمد مختاری

 


 

عزیزم

عمرم

شکنجه جانم

عشقم

لیلی

اشعارم را بپذیر

شاید دیگر

هیچ گاه

هیچ چیز

نسرودم.

 

ولادیمیر مایاکوفسکی

 

پانوشت:

شعر زیر قسمت دوست داشتنیه از شعرى که من خیلى دوستش دارم. اما چون بعضى قسمتهاش رو دوست ندارم و دلیل مهمتر اینکه چون همه جاى نت میشه پیداش کرد و همه جا ریخته ، من به عنوان شعر جداگانه منتشرش نکردم. همین قسمتش که خیلى دوست دارم براى همه چیز کافیه:

 

ماریا!

ماریا!

ماریا! 

راهم بده ماریا! 
تاب کوچه را ندارم 
راهم نمی دهی ؟ 
می خواهی 
گونه هایم گود 
مزه از دست داده 
چشیده ی خاص و عام 
بیایم پیشت؟ 
با صدایی بی دندان بگویم به تو: 
اینک شده ام مردی قابل اعتماد؟


فرصتی نمانده است 
بیا همدیگر را بغل کنیم 
فردا 
یا من تو را می کشم 
یا تو چاقو را در آب خواهی شست 

همین چند سطر 
دنیا به همین چند سطر رسیده است 
به اینکه انسان 
کوچک بماند بهتر است 
به دنیا نیاید بهتر است 

اصلاً 
این فیلم را به عقب برگردان 
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین 
پلنگی شود 
که می دود در دشت های دور 
آن قدر که عصاها 
پیاده به جنگل برگردند 
و پرندگان 
دوباره بر زمین 
زمین 

نه 
به عقب تر برگرد 
بگذار خدا 
دوباره دست هایش را بشوید 
در آینه بنگرد 
شاید 
تصمیم دیگری گرفت .

 

گروس عبدالملکیان

رنگ هاى رفته دنیا

 

پانوشت:

اگر کامنت هاى پست "شعر دوازده" [که آن هم از گروس است] را بخوانید و حرفهاى من و الهه را ببینید، متوجه علت پست شدن این شعر مى شوید. 


شهرى که در گوشه اى از آن خانه دارم، در حاشیه ى پایتخت است؛ شلوغ ترین شهر حاشیه اىِ پایتخت.

پایتخت را در نقشه ببین . در این دوره از زمان ، تهران پایتخت است. پایتختى کوچک پرامکانات شلوغ آلوده؛ آلوده به همه چیز.

در پایتخت سالها خاطره دارم. دانشگاهم آنجا بود ؛ شش سال تمام. دانشگاه تهران در مرکز شهر و شلوغى شهر. خیابانى پر از ماشین و آلودگى و کتاب. تمام کتابفروش ها را در این خیابان افقى بکار ، تاکسى هاى زرد را پراکنده کن در خیابان ، دانشگاه تهران را نیز در وسطش بکار . ساختمانى پرابهت را تصور کن، از ورودىِ عظیمش واردش که میشوى ، دانشکده ها در اطرافت هستند، راست و چپ و روبرو. وسطِ سمت راست دانشکده ادبیات است. ساختمانى قدیمى که حال و هواى کهنگى دارد و چهار طبقه است. طبقه همکف؛ اولین بار آنجا عاشق شدم. در طبقات مختلفش کلاس ها رفته ام و در هر کلاس سردرگمى جوانى و بى حوصلگى جوانى و شور جوانى و کنجکاوى جوانى در چهره ام مشهود است و خستگى ام. در بوفه ى زیر همکف غذاها خورده ام و از تنهایى ام رنج ها برده ام. و در کنار بوفه ،کتابها و جزوه ها کپى کرده ام . در پله هاى سختمان دویده ام و درس خوانده ام و امتحان ها داده ام و درکتابخانه کوچکش براى امتحان آماده شده ام یا کتابى را در کامپیوترها جستجو کرده ام و یا خوابیده ام. 

از دانشکده که بیرون بیایى میتوانى به کتابخانه ى مرکزى دانشگاه بروى یا دانشکده هاى دیگر

در این دانشگاه از من به جز عاشقى و سردرگمى و تلاش و کنجکاوى و غم چیزى نخواهى یافت.

دخترى را تصویر کن با قلبى پرتپش، سردرگم از این سوال فلسفى که چه مى کند؟ کنجکاو از پیدا کردن تمام نقاط دانشگاه و خیابانهاى اطرافش ، و تلاشش براى یافتن و غمش از تنهایى.

دخترى که با مرد مورد علاقه اش یا دوستانش به کافه هاى اطراف سر میزنند، هر از گاهى خریدى در حد توانش براى خانه مى کند، درس مى خواند ، پر از شور و شیطنت است به سینماها و تئاترها و پارکها و گالرى ها و کتابفروشى ها سر مى زند.

حواشى را فراموش کن؛ اینکه سالها بعد همه شان از دست مى روند؛ اینکه اختلافها چگونه شروع مى شوند ؛ اینکه دوست داشتن ها چگونه ناپدید مى شوند

در سالهاى بعد به دانشکده جامعه شناسى مهاجرت مى کند. فکر مى کند به این رشته ها علاقه دارد. با دقت مطالعات جوانان را انتخاب مى کند. دانشکده ى همان دانشگاه است اما این دانشکده به تنهایى در خیابانى دیگر ؛ خیابان هاى بالاتر همچون جزیره اى ست کوچک و تنها اما با انسان هایى پرر و مدرن تر و شاد تر و از همه مهمتر دیوانه تر.

اشتیاقى را تصور کن که پررنگ شروع میشود و طى سالها رو به بى رنگى میرود.

دخترى را تصور کن که در دانشکده اى همچون جزیره اى در گوشه اى، پر از شور و نشاط حاصل از یافتن راهش و در بر داشتن عشقى دوست داشتنى شروع به تحصیل مى کند و با گذر زمان آن عشق را از دست مى دهد، عاشق دیگرى مى شود، رشته اش از زیبایى میفتد ، دوستانش را آرام آرام از دست مى دهد و دوباره به نقطه اى خاکسترى تر مهاجرت مى کند.

با انسان جدیدى آشنا مى شود ،با او  تفریح مى کند ، کار مى کند، کلافه است، آگاه تر مى شود ، او را نیز دیگر نمى خواهد و بیهودگى و سردگمى پررنگ تر مى شوند و زمان با سرعت مى گذرد.

در به یاد آوردن باید زمان را آهسته کنم. تو نیز شتاب مکن. خوب نگاه کن.

 

پانوشت: اصلاح شد.


شادى دیروزها!

خرید رو اگه کنار بذاریم، فیلم خوب! فیلمش خیلى خوب بود! هنر و تجربه یه فیلم داره " دوباره زندگى" . خیلى دوست داشتنى بود برام. خیلى یاد گرفتم ازش. یادم باشه از اون چراغاى رنگیش بگیرم ، یه بار قبلاً رفته بودم بگیرم نداشت آقاهه. از اون ریسه ها که هر چراغش یه رنگه. خیلى دوسشون دارم.

و لباس مرتب پوشیدن! بله ، برام شادى داره! کلاً مرتب بودن! احساس "همانطور که میخواهم، هستم" . آخه رفتیم خونه مادرشوهرم و بعد به مامانم اینا سر زدیم که خونه دوستامون بودن!

دوستامون یه آدرس مبل فروشى توى کرج دادن گفتن خیلى قشنگه! یادم باشه برم ببینم چشمام نوازش شه از زیبایى.

آقا شادى امروزم رو میخوام بگم. خیلى هیجان زده م [حالا یکى منو ببینه ساکت دراز کشیدم روى تخت و انگار حال ندارم. البته که حال جسمى ندارم چون دیروز بیرون بودم و همانطور که بارها گفته ام وقتى بیرون میرم فرداش له و لورده هستم. اما قلبم شاد و پرامیده و نبضِ درون مغزم خوشحال میزنه. چرا؟ چون یکى از دخترهایى که در گذشته میشناسم بهم دایرکت داد که همو ببینیم امروز و اخلاقش خیلى خوبه و من با خودم میگم شااااااید من یه دوست خوب قراره پیدا کنم، خدایا خدایا خدایا

من دلم دوست خوب میخواد دلم تنگ شده واسه داشتن یه دوست خوب.

 

 چرا بعضى لحظه ها شادى در رو نمیزنه؟ باید یه جورى کرد که شادى بره توى همه لحظه ها. اما چطورى؟؟

 

راستى من دیگه مطمئن شدم که ناراحتى ماله ابراز نکردن و عمل نکردنه. مثلاً ناراحتى از مرگ ماله زندگى نکردنه. ناراحتى از پیرى ماله جوونى نکردنه. ناراحتى از خود ماله ابراز نکردن کامله خوده. این حرف رو یه روز از على بابایى زاد شنیدم و صاف رفت توى مخم چون دنبال پاسخ سوالم بودم و تشنه جوابش. هرچى جلوتر میرم میبینم چقدر درست بوده حرفش.

مثلاً من گاهى ناراحتم از اینکه مسیرم رو نمیشناسم که چى کار میخوام بکنم توى زندگیم. بچه دوست دارم؟ ندارم؟ تحصیل دوست دارم؟ ندارم؟ شغل؟ خانه دارى؟ بیکارى؟ چه کوفتیو دوست دارم؟ و توى دیت شویى دوباره فهمیدم من چون همش راجع به اینا فکر مى کنم اینه وضعم؛ اگه عمل کنم ناراحتیم میره، اگه برم توى دل داستان.

و حرفى که به تازگى بابام توى همون مهمونى جمعه بهمون گفت که بچه ها ما یه مشکلى داریم که فکر میکنیم باید حتماً کارى کنیم در حالیکه کار چیه؟ کارى نیست؟ زندگى همینه. هرچى هست همین مسیره، لذت بردن ازش رو بلد نیستیم

من باید در روز هزارتا ذکر بگم که زندگى همینه بعد دوباره مغز دیوانه م برمیگرده میگه: خب حالا چى کار کنیم پس؟ سى سالمون شد و هیچ کار نکردیم ! [ حالا اینهمه کار کردم هااا به قرآن] 

 

پانوشت:

با این دوست جدید خیلى خوش گذشت.راننده ماشین برگشت یه جمله جالب بهم گفت: تا حالا قفلى رو دیدید که هیچ وقت باز نشه؟ همه ى قفلها یه روزى باز میشن.

و خبر خوش علیرضا که بعد از سالها بهش اجازه مرخصى و سفر محدود دادن هوراااااااا

آقا من رژامو خیلى دوست دارم.


روزهایى رو تصور کنید که کرخت و یکنواختند 

داخل خونه ساکت

بیرون خونه یه دریل کارى یکنواخت که گاهى قطع و دوباره وصل میشه

و من به عنوان مرکز عالم با دوربین ذهنم در حال شنیدن و لمس کردن این یکنواختى ام. اما در حال انجام چه کارى هستم؟ یک قدم به جلو راندن کارى که هدف اصلى زندگى و خدف این ماهمه ( همون که گفتم همگى باهم دعا کنیم) به نتیجه که برسه شما و بسیارى از ایرانیها شاد میشن. امیدوارم به هدف برسیم. ) . دیروز کار رو یک قدم به جلو راندم. سخت و پر استرس بود اما شدنى. و شد. حالا باید براى مرحله بعد تلاش کنم. سخته اما این هدف رو هم میزنم. خوشحالى عمیق در ساختنِ. و من اگه این رو بسازم خیلى حالم بهتر خواهد شد، خیلى. برام دعا کنید. پر از استرس و آرامش همزمانم. شادى و ترس. شادى از پیش رفتن و ترس از نشدن. شبیه زمان شروع مسابقه والیبال.

 

به جز این :

دیروز کمى با علیرضا مزخرف گفتیم و خندیدیم که خب خنده سطح اضطراب رو پایین تر میاره. 

یه دوست با مهربونى بهم کمک کرد و پیگیرى هم کرد که کارم حتماً بشه.

خونه رو مرتب کردم و کار و کار و کار و در انتها شادى حاصل از ساختن

آهنگ خوب خیلى جدید شنیدم که گذاشتم توى کانال

و ! علیرضا برامون بلیط کنسرتتتت خرییید! البته شادى اصلیش براى روز کنسرته اما از الان توى دلم جیلینگ و دیلینگه


بس که شادم نمى نویسم دیگه!

دیروز یه کار جالب اتفاق افتاد ، یکى از دوستهام از نروژ یه ویدئو فرستاد که قیافه شهرشونو به ما هم نشون بده ؛ قبلاً خودم ازش خواسته بودم. وقتى فرستاد و دیدم به دوستهاى دیگم توى ایتالیا و فرانسه و آلمان گفتم شماها هم بفرستین . فرستادن. جدا از اینکه خیلى کار جالبى بود دیدن داستان هاى موازى آدمها یه چیزى که فهمیدم اینه که حس کردم تفاوتى نیست کجا باشى، همه چیز شبیه همه؛ یه روزمرگى که نگاه تو میتونه شادابش کنه یا خسته کنندش کنه . در قلبت به هزار چیز فکر مى کنى و در بیرون از تو یه خیابون با آدماى متفاوت و زبان متفاوت یا مشابه و معمارى اینطورى یا اونطورى و خیابون و ماشینهایى که خوب رانندگى مى کنن یا نه. هر کدوم از دوستان من در قلبشون دارن به کارهاشون فکر مى کنن یا جواب اپلایشون واسه یه دانشگاه دیگه یا اینکه رساله شون چى میشه یا پول رو چه کنن و یاد خاطراتشون میفتن و به همخونه اى و غذا و هزارتا چیز فکر مى کنند. خب ما هم توى ایران همین کارا رو مى کنیم حالا دوتا گل بغل خیابون بیشتر و هواى صاف تر و رانندگى درست تر و آسفالت خوب من حسم اینه. و میدونم با حس همه خیلى فرق داره. همه به رفتن فکر مى کنن . من به چگونه موندن و دوام آوردن. متاسفانه یا خوشبختانه ایران رو خیلى دوست دارم؛ به قدرى که اگه دوباره به دنیا بیام دوست دارم یا توى ایران باشم یا توى یه کشور داغون دیگه توى خاورمیانه یا نهایتاً هند و لبنان. به نظرم خاورمیانه خیلى زیباست و واقعى ست . اگه اروپایى هم بودم میومدم به خاورمیانه اى ها کمک میکردم. نمیدونم چرا هیشکى شبیهم فکر نمى کنه، لابد اشتباه مى کنم یه جاییشو.

خلاصه فرستادن ویدئوها در حین جمع کردن وسایل سفر خیلى شادى بخش بود و من عاشق شنیدن داستان هاى موازى ام.

 

شادى دیگه ى دیروز شام در پارک بود!

من این نوستالژى کودکیمونو خیلى دوست دارم که مامانمون میبردمون پارک و شام میخوردیم. حس میکنم وقتى سقف و دیوار نداریم خیلى زنده تریم و عمرمون اصلاً کم نمیشه. مامانم زنگ زده بود که غذا برام بفرسته و منم براى اینکه تنها نخورم غذا رو گفتم نفرسته و همگى بریم پارک. همه بودیم به جز سینا.

سینا رفته زنجان!

یه نذر کردیم توى پارک دعا کنید قبول شه . تنها آرزوییه که دارم. سخته اما بسیار ممکن و شدنیه. از خدا و جهان خواهش دارمش خدایا به یارى تو دعا کنید برامون.

سینا روز قبلش رفت! شادى روز قبل کارهاى این داستان رو انجام دادیم که گفتم نذر کردیم واسش و علیرضا کمکمون کرد و دستش واقعاً درد نکنه. شوهرى انتخاب کنید که دوست شما باشه و در دستیابى به رسالتها و اهدافتون بهتون کمک کنه . اگه مخالف این داستانها باشه همش نق میزنه و مسخرتون میکنه و غمگین خواهید شد.

و شادى بهدى موقع بدرقه سینا رخ داد که ساندویچ الویه و کتلت مامان درست کرده بود و من خیلى دوسشون دارم چون خاطره کودکیمه الویه! و زدیم بر بدن! 

بعدش رفتیم خونه مادرشوهرم و کادوى تولد خواهرشوهرم رو که روز قبلش خریدیم بهش دادیم و سپس به خانه رفتیم و فیلم سوفى و دیوانه رو دیدیم؛ بدک نبود ولى خوب نبود اما براى من گره گشا بود. دختره و پسره قشنگ بودن.

روز قبل که رفتم پیش علیرضا که کادو رو بگیریم دیدم یه کارتن دستشه گفتم این چیه گفت خریدمش! نگاه کردم جعبه رو دیدم اووووه اون فلاسک قشنگه که دوسش داشتیم ! یه فلاسکه فلاکسه هرچى حالا بود که سفید بود با گلاى قرمز خیلى قشنگ و مهربون ژاپنى هم بود و ما ماه ها بود که دوسش داشتیم و علیرضا با ته مونده ى پول رفته بود خریده بودتش. خلاصه از اون روز به همه میگم چایى هاى پیک نیکها رو ما میاریما چون فلاسکمون خیلى خوشگل و دوست داشتنیه. اسمشو چى بذاریم؟ شکوفه صورتى بهار! یه اسمى حاوى این مضمون دیگه! خلاصه شادیم! لوبیا پلو هم خوردیم چه لوبیاپلویى! لوبیا پلوى مامان پز با سالاد شیرازى و ماست، کیف کردیم ، چاى آلبالو آورد مادرمون و اوووف!

آهااان بحث وسایل شد یاد یه شادى دیگه افتادم! کیف لوازم آرایش! نه نخریدم! مامانم قبلاً بهم داده بود! من پیداش کردم یهو! و گفتم تو کجا بودى تا الااااان اون یکى کیفم کوچیک بود و نیاز به کیف بزرگتر داشتم و این عزیزدل یهو پیداش شد ! مشکى بزرگ جادار خارجى چرم به به یه شلوار هم مادر محترم دیروز برامون خریده بود که خیلى قشنگ و زیباست از این راحتى خنکها که میشه بیرون هم پوشید و باد و خنکى و عشق و رهایى و صفاى عالم. باد در شلوار هم از شادى هاى ممیزى اینجانب است مخصوصاً که شلوار نو باشه و قشنگ.

 

قطعاً در لابلاى این شادى ها، غم هاى زیادى میایند و مى روند

صحنه پیوسته به جاست.

یکى از حرف اون یکى ناراحت میشه گریه مى کنه ، یکى از فلان کار اون یکى ناراحت میشه توى جمع چیزى نمیگه یکى سهم غذاى اون یکى رو میخوره و اون یکى روش نمیشه چیزى بگه یکى یاد از دست دادنهاش میفته یکى درد بدنش آزارش میده یکى از اینکه جلوى جمع رازش فاش شده ناراحته و

 

پانوشت:

یه کشف بزرگ هم کردم: اینکه چرا من آهنگ هاى پر حسرت رو دوست دارم؟ چون وقتى به دنیا اومدم و زندگى کودکانه رو لمس کردم متوجه شدم زندگى اونطور که من حس میکردم قراره باشه نیست و این تولید حس عمیقى از حسرت در من و کودکى من و وجود من کرد.درواقع این آهنگها رو براى دل خودم میخونم.


 

نمیشه

نمى تونم

زنده موندن خیلى سخت شده

درد رهام نمى کنه

نوشتن هم تقلاى بیهوده ست براى زنده موندنم

من دیگه نمى نویسم ، نمى دونم تا کى. شاید بهم فشار اومد و برگشتم . شاید هم تونستم تحمل کنم.

فقط امیدوارم براى راه رفتنم روى بند توى ارتفاعات دعا کنید، یه ماهش گذشته و هشت ماهش مونده. آخ اگه بارون بزنه تنها همین راهه که جواب میده.


اگه به من بگن به نظرت سخت ترین پروژه زندگى چیه

میگم ازدواج

بعد اونوقت اگه یکى بیاد بگه یه نفر ازدواجش رو به سمتى برد و رابطشون رو با همسرش عالى کرد، به نظر من اون یه نفر از نوابغ تاریخ بشریه.

 

به نظرم به جز این نوابغ، فقط افرادى که محبوب هاى مردمى بزرگى میشن خیلى نابغه ن .

 

نابغه از دیدگاه من یعنى این دو گروه.

نابغه هم که نیستم!

مهارتش رو هم که اصلاً ندارم! چلمنم توى هر دو!

ولى آرزوى نابغه شدن خیلى دارم!

 


واقعا خیلى چیزا لازم نیستا

الکى خودمون معطل کردیم

گوشى

لپ تاپ

دوست

مبل

و

.

خیلى حرف درستى بوده که مشکلات از اینه که توى اتاق تنهایى بند نمیشیم و دست به خلق مى زنیم.

 

حرفایى که من اینجا مینویسم واقعا مفت نمى ارزه

اما براى زنده موندنم لازم دارم بنویسم

و سوال بعدى اینه که اگه فقط با این زنده اى چرا تقلا مى کنى زنده بمونى

چرا پس به جاش نمیام حرف هاى جدى و محتواى جدی تولید کنم؟

چون به نظرم جدى همیناست و جدى هاى بزرگتر برام بى اهمیتن

جدى هاى بزرگتر حقایق بزرگتر 

شایدم چون چیزى بلد نیستم

البته مى دونم این نیست

من خیلى خوب محتواى عالى میتونم تقدیم فضاى مجازى کنم

اما چون مخاطبها آدمهایى نیستن که عاشقشون باشم پس نوشتنم توى محیط مجازى از خودخواهى سرچشمه میگیره و براى خودم این کار رو مى کنم

و خب حتماً همه بیزارن از کسایی که مزخرف و غیر مفید مینویسن

و این تضاد جالبیه

من با نوشتن زنده میمونم و دلم میخواد مزخرف بنویسم

بقیه دلشون میخواد همه تولید محتواى عالى بکنن.

البته چیزى که درباره من هست اینه که من تولید محتواى مفید مى کنم اما نه توى فضاى مجازى

توى شغلم

و اینجا محلیست براى بالا آوردنهام

تا زنده بمونم.

 

من عذر میخوام از روح دنیاى مجازیها و آدمیانش که محتواى جدى براى تولید ندارم.


به نظرم خیلى ساده ست 

اباذرى و ملکیان رو میشناسید؟

اگه نمیشناسید که خوب نیست. یعنى از وضعیت فرهنگى اجتماعى خیلى بى خبرید.

اگه میشناسید بهتر میشه اوضاع!

من ملکیان رو خیلى دوست دارم!

اما یه چیز دیگه میخوام بگم! توى جامعه روشنفکرى الان دو گروه عمده وجود دارند : یه گروه منتقدان وحشى و مخالف همه چیز و یه گروه روشنفکر مهربان و متواضع . یه گروه سومى هم خودشونو نخود هر آش مى کنن که از کلمات گنده گنده استفاده مى کنن و نمى فهمن چى میگن اصلاً اینا جز روشنفکر نیستن اما نمى دونن اسمشون چیه!

اما سوالم اینه که خیلى جالبه که هر دو گروه روشنفکر فالوئرهاى مساوى دارن!

 

واقعاً مشخص نیست مهربانى بهتر از وحشى بودنه؟

واقعاً مشخص نیست انسان هاى تاثیرگذار تاریخ مهربون بودن نه وحشى؟


بعضى وقتا کارهاى خوب و مهمى براى یک فرد انجام میدى که در ادامه زندگیش خیلى خیلى ساده تر میشه سختیهاش

بعد یه روزى بهش میگى من یه کار کوچولو دارم هیشکى به جز تو نمیتونه انجام بده ، میشه بیاى کمکم؟

بعضیاشون میگن نه

بعضیاشون میگن باشه و منتظر میمونى و نمیان

 

خیلى لحظه عمیقیه اون لحظات

 

 

یا میبینى از این دست کارها انجام میدى

بعد طرف میره موفق میشه توى زندگیش

و هرجا و همه جا حرف میزنه میگه خیلى خوشحالم که توى این نقطه هستم

و هیچ وقت هیچ اسمى از کمک هاى تو نمیاره و اصلاً تو رو به یاد نمیاره!

 

چشم هایى که این صحنه ها رو میبینند و دووم میارند .


 

نمیشه

نمى تونم

زنده موندن خیلى سخت شده

درد رهام نمى کنه

نوشتن هم تقلاى بیهوده ست براى زنده موندنم

من دیگه نمى نویسم ، نمى دونم تا کى. شاید بهم فشار اومد و برگشتم . شاید هم تونستم تحمل کنم.

فقط امیدوارم براى راه رفتنم روى بند توى ارتفاعات دعا کنید، یه ماهش گذشته و هشت ماهش مونده. آخ اگه بارون بزنه تنها همین راهه که جواب میده.


اگه به من بگن به نظرت سخت ترین پروژه زندگى چیه

میگم ازدواج

بعد اونوقت اگه یکى بیاد بگه یه نفر ازدواجش رو به سمتى برد و رابطشون رو با همسرش عالى کرد، به نظر من اون یه نفر از نوابغ تاریخ بشریه.

 

به نظرم به جز این نوابغ، فقط افرادى که محبوب هاى مردمى بزرگى میشن خیلى نابغه ن .

 

نابغه از دیدگاه من یعنى این دو گروه.

نابغه هم که نیستم!

مهارتش رو هم که اصلاً ندارم! چلمنم توى هر دو!

ولى آرزوى نابغه شدن خیلى دارم!

 


واقعا خیلى چیزا لازم نیستا

الکى خودمون معطل کردیم

گوشى

لپ تاپ

دوست

مبل

و

.

خیلى حرف درستى بوده که مشکلات از اینه که توى اتاق تنهایى بند نمیشیم و دست به خلق مى زنیم.

 

حرفایى که من اینجا مینویسم واقعا مفت نمى ارزه

اما براى زنده موندنم لازم دارم بنویسم

و سوال بعدى اینه که اگه فقط با این زنده اى چرا تقلا مى کنى زنده بمونى

چرا پس به جاش نمیام حرف هاى جدى و محتواى جدی تولید کنم؟

چون به نظرم جدى همیناست و جدى هاى بزرگتر برام بى اهمیتن

جدى هاى بزرگتر حقایق بزرگتر 

شایدم چون چیزى بلد نیستم

البته مى دونم این نیست

من خیلى خوب محتواى عالى میتونم تقدیم فضاى مجازى کنم

اما چون مخاطبها آدمهایى نیستن که عاشقشون باشم پس نوشتنم توى محیط مجازى از خودخواهى سرچشمه میگیره و براى خودم این کار رو مى کنم

و خب حتماً همه بیزارن از کسایی که مزخرف و غیر مفید مینویسن

و این تضاد جالبیه

من با نوشتن زنده میمونم و دلم میخواد مزخرف بنویسم

بقیه دلشون میخواد همه تولید محتواى عالى بکنن.

البته چیزى که درباره من هست اینه که من تولید محتواى مفید مى کنم اما نه توى فضاى مجازى

توى شغلم

و اینجا محلیست براى بالا آوردنهام

تا زنده بمونم.

 

من عذر میخوام از روح دنیاى مجازیها و آدمیانش که محتواى جدى براى تولید ندارم.


 

گل ها در بستر تاریک خاک روییده اند

چون تکه هاى چینى شکسته

خدا ما را به دنیا آورده است.

 

نه زندگى نمى تواند بمیرد

هر انسانى یک باغبان است

هر انسانى یک گورکن است

و ما اینجا آرام و ژرف

گودالى میکنیم براى جسدمان.

 

اما زندگى بیش از حد سخت و محکم است

که بتوان گورى کند،

 

هنوز شب بزرگ فرا نرسیده است

و انسانى به خواب رفته است

به گل هاى روى قبر نگاه کن،

نه زندگى نمى تواند بمیرد.

ما هرگز جهان را ترک نمیکنیم،

ما مى شکنیم و تکه تکه میشویم.

 

مارتینوس نایهوف


خیلى جالبه!

همین پروژه تنهایى من!

من تمام دغدغه م آدمهان، دیگریها.

و مدل زندگیم و رفتارم و عن بودنم جوریه که آخرش در تنهاترین حالت ممکن خواهم مرد.

چیش جالبه؟ این تلاش ناخودآگاهانه م براى اینکه تنها بشم.

سالها پیش تعداد زیادى آدم میشناختم و باهاشون کانکشن داشتم، دوسال پیش بود که دوتا دوست بیشتر برام نمونده بود اونا رو هم ریختم دور! خیلى زیبا!

الان از دار دنیا یه شوهر دارم یه بابا یه مامان یه برادر!

اگه بدونید با چه چنگ و دندونى جلوى خودمو گرفتم که ارتباطم رو باهاشون حفظ کنم.

ساعتها به در رفتن فکر مى کنم 

اما با خودم تهش میگم سمیرا اینجا آخر خطه تو میدونى نباید با روابطت اینگونه کنى پس آدم باش و تحمل کن و نکن اینگونه.

و یک روز دیگه هم توى ارتباط باهاشون میمونم.

همینجورى این چهارتا دونه رو حفظ کردم

خیلى بده که انقدر عنم . دوست ندارم عن باشم . فقط رفتارى که به نظرم غیرانسانى میاد نمیتونم لحظه اى تحمل کنم. و مشکل اونجاییه که جزییات توجه میکنم و توى اکثر جزییات امور غیرانسانى نهفته ن.

 

پانوشت١: خیلى خدا رو شاکرم بچه ندارم. ایشالا خدا این موهبت رو از من بگیره و به بچم اهدا کنه که توسط من به دنیا نیاد اصلا انسان شایسته اى براى نگهداشتن و پرورش دادن انسانها نیستم. توى خراب کردنشون استادم که خب منجر به تنفر بیشتر از خودم میشه.

پانوشت ٢: گاهى دلم میخواد میتونستم در لحظه بمیرم. اما خب متاسفانه زندگى از این قرتى بازیا نداره که الان میمیرم فردا میام دوباره پس فردا بمیرم پس اون فردا برگردم. اینه که موندیم دیگه. تا خودشون با دست خودشون مرحمت فرموده ما را بکشند. اما على الحساب چقدر دلم میخواد هار هار به حال خودم گریه کنم به حال عبث و بیهوده خودم.


به نظر من هم تنهایى بزرگترین فلسفه زندگیه.

شاید بزرگترین فلسفه هرکس باتوجه به غمیه که در اون زمینه حس میکنه و احتمالاً اون غم از یه جایى توى نوجوانى کودکى جنینى چیزى میاد؛ از برداشت ما از جهان وقتى نوجوان کودک جنین بودیم. از برداشتى که ممکنه اصلاً واقعیت نداشته باشه اما در دل انسان فتاده میشه که فلان موضوع، مهمترین موضوع تاریخ بشره.

مثلاً من همیشه متعجب میشم از میزان راحتى اى که افراد در فراموش کردن هم دارند. این اهمیت افراد دیگر در زندگیه من اهمیت موضوع تنهایى توى زندگیم رو کاملاً میرسونه.

یا مثلاً

این حس که افراد چقدر راحت

خیلى خیلى خیلى

راحت تر از هرآنچه که من و شما تخیل مى کنیم

همدیگه رو فراموش مى کنن

و جور دیگرى میشن،

چقدر همیشه با منه.

چقدر راحت لبخند میزنن و فردا ازتون مین

چقدر راحت ازتون سوال میکنن شما با آغوش باز به سوالشون در حد توانتون جواب میدید و آخرش با چهره یخ زده روشون رو اونورى میکنن

چقدر ساده حقشون رو میدى و موقع دادن حقت ازش میزنن

چقدر ساده امروز عاشقن و فردا از هزار نفر میشنوی که بد و بیراه میگن پشتت

چقدر ساده امروز دوستت دارن و فردا از شدت عصبانیت جلوى جمع تحقیرت میکنن 

چقدر ساده امروز امانتدار وسایلتن چون دوستیم اما فردا وسایلترو حراج میزنن چون تو دشمنى

 

اصلاً نمى فهمم

تمام قرار بر فهمیدن هم نیست

قرار بر هضم کردنه.

و وقتى به راحتى هضم نمیشه انگار یه چوبى لاى چرخ دنده هاى بدن هست که نمیخواد از این موضوع به راحتى رد شه و همین چوب اجازه نمیده که تو گونه دیگه اى به این موضوع نگاه کنى و اون موضوع میشه بزرگترین درگیرى ذهنى و درنهایت فلسفه زندگیت.

 

 


میدونى کجاى زندگیم به نظرم غم انگیزه؟

یکى از اون جاها ، اونجاییشه که هیچ کارى ندارم براى انجام دادن، هیچ آرزویى.

من اگه خودکشى میکردم واسه این بوده که هیچ کارى نداشتم دیگه.

همه چیز خیلى باشکوهه و در عین حال تکرارى و حوصله سر بره.


سوال :من چرا از دانشى که دارم در حوزه هاى تخصصم ، اینجا مطالب جالب نمیذارم؟

جواب: زیرا به نظرم نیازى به دانستن آنها نیست.

من عقیده دارم استدلال غم انگیز ترین شیوه زیستنه. اینکه با دلیل به شما بفهمونم اینگه است یا اونگونه است یا هرچى.

شما به یک گونه اى به دنیا مینگرید

من هم به یک گونه اى

چیزى که ما رو بهم میتونه وصل کنه تا هم رو بفهمیم این دلیل هاى صاب مرده نیست.

چیزى که ما رو بهم میتونه وصل کنه اینه که حرف دلمون رو بزنیم و " بى واسطه " فهمیده بشیم.

به نظرم این زیباترین شیوه زیستنه دسته جمعیه.

عشق و نقطه.

 

پانوشت: من براى دل خودم کتاب میخونم، جامعه شناسى و روانشناسى یاد میگیرم و از فیزیک سر درمیارم و علوم اعصاب رو کشف مى کنم و تاریخ میخونم و میرم دنبال فلسفه ریاضى و گردشگر میخوام جا به جا کنم و هزار تا اداى دیگه میام براى دل خودم. اما براى ارتباط با انسان دیگه دلیلى بر بهره گرفتن از اینها یا یاد دادن اینها نمیبینم . به نظرم هرکس اگه از درونى ترین دنیایى که داره حرف بزنه اونوقت جهان جاى مهربان تر زیباتر انسانى ترى میشه.


من عموماً شبها نمیتونم بخوابم

در گذشته عمداً نمیخوابیدم و سالها وقتى میخواستم بخوابم به فاصله هزارم ثانیه از خواستنم تا بالش خیلى درجه یک میخوابیدم اما الان چهار سالیست که دیگه نمیتونم، با کوچکترین تغییر جزئى دیگه خوابم نمیبره ؛ هنر تنها خوابیدن رو بلد نیستم .یه دلیل بزرگش ترسهاییه که تازه در سى سالگى سر و کلشون پیدا شد: ترس از تاریکى، ترس از !، ترس از قاتل حرفه اى و روح و کوفت و زهرمار که حاصل فیلمهای گهیه که احتمالاً توى تلویزیون صاب مرده ى قدیم دیدم و از روزى که فهمیدم میتونم تصمیم بگیرم، تمام تلاشم رو بر ندیدن تصویرى که دیوونه ترم کنه کردم. کافیه جام ذره اى تغییر کنه، دیگه نمیتونم بخوابم و صداى سرفه مرد همسایه طبقه نمیدونم چند و چک چک آب و راه رفتن کسى در کوچه و صداى این هواپیماها توى آسمون و همه رو با کیفیت عالى میشنوم و این میشه که نمیتونم بخوابم. یکى از راه ها پناه بردن به علیرضاست ، خیلى خوبه که هرچى وسط خواب بهش بگیم میشنوه : علیرضا من میترسم میشه بغلم کنى؟ . علیرضا من میترسم میشه دستات رو بذارى روى گوشام که نشنوم؟. علیرضا من سرم درد میکنه میشه دستت رو بذارى روى سرم (واقعاً نمیدونم چه خاصیتیه که دستش رو میذاره سر دردم خوب میشه کوانتوم در این حد بلد نیستم هنوز)

دیشب اون خیلى زودتر خوابید و من دیر رسیدم و دیگه نمیشنید چى میگم. 

هیچى دیگه ساعت هشت شده و وبلاگهاى همه ى انسان هاى کره زمین و حومه رو خوندم 

قیافم عنه ولى خوابم نمیاد و علیرضا هم رفته سر کار.

چى شد من اینطورى شدم؟

هیچى دیگه دم مردن تازه هنر خوابیدن به تنهایى، هنر غذا خوردن، هنر آب خوردن.


خب من خیلى اهلى تکنولوژى نیستم و نمیخوام هم باشم

وبلاگ هم شامله این تکنولوژیه

آخه این چه مسخره بازى ایه! من نمیدونم چرا خاک این مملکت در ماستمالى و تنبلى چرا انقدر حاصلخیزه! 

دریغ از یه پشتیبان براى سرویسهاى وبلاگى که زنگ بزنى بگى داداش! کمکم کن! به مشکل برخورد کردم.

دریغ از یه تلفن قابل پاسخ گویى! یه ایمیل پاسخگو! یه ماس ماسک پاسخگو!

همشون، بلاگفا ، پرشین بلاگ، میهن بلاگ و بیان! همشون رو تجربه کردم! 

توى این دیوانه خانه که براى من صاب مرده ایست عزیز، اکثر خدمات کوفتى اى که میگیرى همینه! میرى اداره میخواى اون مدرک صاب مردت رو بگیرى که سالها عمرتو کارت کشیدى واسش، بدبخت شو تا بگیرى! میخواى خرید اینترنتى کنى ، اشتباه میاره مسئولیت اشتباهشو قبول نمیکنه پولت رو نمیده ! مریض نیستن چین؟ مریضن دیگه! از تکنولوژى براى تنبلى بیشتر استفاده میکنن: ایمیل بزن رسیدگى میشه!آخه تو اگه ایمیل میفهمیدى که الان مملکت این نبود خوشگله! همون ورژن نامه بنویس میان رسیدگى میکنن! همه جزییات همینن! موسسات زیباى گردشگرى! تور فلان جا انقد! اگه جزییاتشو بگم مختون سوت میکشه از این همه تنبلى و ماستمالى! کافیه کارت به دیگریها بیفته اونوقت میبینى چه گهى گرفته آدما رو! الان یه سالى میشه براى کلاس کتابخوانى میخوام مصطفى ملکیان رو بیارم! دلم میخواد رگبار گلوله رو خالى کنم توى مغز این منشى خالى بند تنبل مثلا خوش اخلاق که امیدوارم اینجا رو هم نخونه!

و اونوقت این بیمارى توهم که مدرک گرفتن از بیشمار دانشگاه موجود بدترش کرد! به هرکى میگى شما؟ میگه من داراى دو مدرک کارشناسى ارشد در کوفت و زهرمار هستم و استاد این شغل هستم و خب حقیقتش ما فقط راستشو میگیم و ما حتما رسیدگى میکنیم و ما ال هستیم و بل هستیم و به قول بابا حقیقت قلپى افتاده توى حیاط ما! راجع به همه چى: تاثیر کولر بر استهلاک ماشین، حذف کنکور، روانشناسى کودک، نوشیدن آب ، حسابدارى در سازمانها، نحوه آموزش پرورش کشورى،ناخن خانمها، سیبیل مردها، روند اداره جامعه و نوع اقتصاد بازار . 

 

بیاید برید چهارتا کار عملى جدى بکنید و انقدر هارت و پورت نکنید و مزخرف نباشید و حال بهم زن. من خوبم من گلم من سنبلم. همش تو خالى! با اون میانگین ١٥ دقیقه کتابخوانیتون! فقط دهن بدى بهشون که برینن به این و اون و سرنوشت و دولت و یار بى وفا و زمین کج و کم آبى و بالادستیها و ننه هاى دیگران و . یه مشت بى عرضه! که آخرش یا اینجا نشستن دارن غر میزنن یا فرار میکنن به کشوراى دیگه و باز دارن درباره اینجا غر میزنن.

 

آخرش که گِل میگیرن در این صاب مرده خونه ى عزیز رو با این جماعت بى عرضه ى اهل تنبلى و فرار. شک نکن که میگیرن. شک دارى؟ تاریخ که بخونى دیگه شک ندارى

 

پانوشت و متن اصلى: در واقع این شیوه خشمگین شدنه منه وقتى که به نقطه پایان میرسم. تمایل براى نابودى مهمترین حسیه که در زیر خشمم وجود داره. سالهاست وضعم همینقدر گهه. ده یازده سال پیش آگاه شدم وقتى اولین عشق دو طرفه رو تجربه کردم. نقطه پایان روابطم عموماً همین نقطه میشه. به جنون و دیوانگى میرسم و در همون لحظه خداحافظ براى همیشه. اما نه با قیافه وحشى! این قیافه اى که شما از من میبینید قیافه درونمه! قیافه بیرونم یه آدم خیلى آروم و نرماله.  فقط عده اى قیافه درونم رو میبینن که من به دلایل متفاوتى نتونم براشون اونقدرا فیلم بازى کنم : اولین پسرى که زیاد دوسم داشت، مامانم و بابام و داداشم، شوهرم. از این ویژگیم قلب همشون از دستم خونه و احتمالاً به خاطر ویژگیهاى دیگم تحملم میکنن و باهام معاشرت دارن به جز اولى که خب اون هم درسته داشت تحملم میکرد اما بنده خدا نمیدونست که یکى بود بدتر از من و جانى ها از یه نقطه اى به بعد هیچوقت نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن مگر اینکه از جنونشون دست بکشن که ما بلد نبودیم و جوجه اى بیش نبودیم.

اما ویژگى خوبى نیست این جنون. سرکوبش هم جالب نیست اصلاً. من دوستان هفت هشت ده دوازده ساله اى دارم که این وجه من رو ندیدن اما نمیدونن که نتایج این وضع روى روابطم باهاشون ترتیب اثر داده شده.

حالا میگم این تغییر تغییر که میگن رو امتحان کنم شاید تونستم یه گهى بخورم و عوض شم یه کم. اینه که میخوام یه مدتى هر روز گزارش روزانه بنویسم که اگه در اون موقعیت بودم چه کردم و اینا. امروز وسطاى آبانه. تا آخر آبان یه تستى بکنیم.

اما حالت ایده آلى که میخوام بهش برسم چیه ( شبیه وزن ایده آلى که آدما واسه لاغرى و چاقى مشخص مى کنن):

من خشمم رو توى حالت نوشتارى عالى میتونم به آدمها ابراز کنم اما در حالت گفتارى نه! چرا؟ چون عصبى میشم و دهن و وا میکنم و به نام خدا! هجوم خشم اجازه نمیده فکر کنم و بعدش عموما از میلى که به نابودى دیگرى داشتم پشیمون میشم و حالم از خودم بهم میخوره و شرمنده میشم و هیچوقت نمیشه برگشت به گذشته و درست کرد قلبهاى شکسته رو. (دروغ گفتم! میشه! هرجا برنگشتم یعنى نخواستم و با یه حساب سرانگشتى فهمیدم خوب شد دردم دوا شد خووووب شد ) اما نمیخوام لحظاتى رو تجربه کنم که بعدش شرمنده میشم اینه که اذیتم میکنه و غمگین میشم میرم یه گوشه.

میخوام بتونم در گفتار مدلى حرف بزنم که آخرش شرمنده نشم و از خشم من یه اتفاق سودمند براى هر دو طرف رخ بده و آخرش ختم به خیر شه، توى روانشناسى مکانیزم دفاعى داریم به نام والایش یا تصعید که دوست دارم خشمم رو از مدلى که هست بندازم روى اون ریل. 

خب شروع میکنیم !

 

پانوشت دوم: لطفاً اصلاً به هیچ وجه تخیل هم نکنید که از همه خشمگین شدنام ناراضیم. از بعضیشون به حدى راضیم که نقطه عطفى در زندگیم بودن و خیلى کار خوبى کردم .


امروز روز دوم بود. امروز خشمگین شدم. علیرضا در طرز استفاده از وسایل خیلى راحته. انگار وسایل در اختیارشن و براش مهم نیستن. برعکس من. انگار من در اختیار وسایل هستم و خیلى مراقبشونم. در حالیکه هزارتا کار واجب با موبایلم داشتم شارژش تموم شد و زدم به شارژر و یهو دیدم شارژ نمیکنه و خرابه . فهمیدم به خاطر استفاده علیرضاس. از تلفن خونه زنگ زدم بهش و با عصبانیت بهش گفتم که اینطورى شده و من هزار بار به تو گفتم لطفاً شارژر خودت رو استفاده کن و به مال من دست نزن و اونم گفت نمیدونم چرا اینطورى شده و این هر لحظه عصبى ترم میکرد و گفتم معلومه که نمیدونى. وسیله اى رو که اصلاً برات مهم نیست چطور میشه بدونى چه بلایى سرش آوردى و خلاصه خدافظى کردم و قطع کردم.

نتونستم و نمیتونم احساسم رو مدیریت کنم. یه گوشیم رو هم انداخته توى آب اشتباهى. 

علیرضا با یه شارژر جدید اومد و ازم عذرخواهى کرد و من هم شرمنده شدم! بعد دوباره شب گفت شارژرت رو بده و من گفتم هرگز!

وقتى میگفتم هرگز دلم میخواست گریه کنم : از اینکه انقدر خودخواهم و همزمان وسایلم رو دوست دارم.

یه پروسه بدیه که توش میفتم.

کشف امروزم این بود که اگه براى بار سوم به بعد اشتباه کنید هر چه تعداد بارهاى تکرار اشتباه بیشتر شه من بدتر و بدتر و بدتر قاطى میکنم دیگه نمیتونم کلماتم رو کنترل کنم و تند تند از دهنم خارج میشن. خدا رو شکر خیلى بى ادب نیستم وسیله مسیله پرت نمیکنم.

کشف دیگه امروزم این بود که خیلى حساسم یعنى نسبت به جزییات سریع شاخکم تیز میشه و متوجه ایراد داستان میشم و خب این باعث میشه نسبت به یه آدم معمولى بیشتر عصبانى بشم

علیرضا میگه من همیشه منطقى عصبانى میشم و واقعیه دلیل عصبانیتم اما نحوه ابرازم خیلى تنده. راست میگه.

خدایا کمکم کن درستش کنم. تنها عادت خیلى زشتیه که در ارتباط با دیگران دارم.

اون لحظه که عصبى میشم دیگه نمیفهمم چى میشه.آهان! یه چیز یادم اومد! من اون لحظه که خشمگین میشم به خودم حق میدم که باید همون لحظه دهنتو وا کنى سمیرا وگرنه طرف اصلاً حواسش به تو نیستا! آخه بدبختى با وا کردن دهنم هم حواسش پى من نمیفته، میفته؟


امروز روز اول بود . تمام تلاشم رو کردم که بفهمم اولین نقطه اى رو که عصبى میشم و یکى از دلایل رو کشف کردم: نداشتن توان "نه" گفتن! + یه آشنایى داریم ما که اصلاً براش مهم نیست تو ناراحت میشى و دقیقاً همون کارایى رو انجام میده که تو رو ناراحت میکنه و هر چى جیغ و داد و فریاد کنى که تو رو خدا انجام نده و باز انجام میده و من آخرش خیلى عصبى میشم اما چون زورم بهش نمیرسه کارى نمیتونم بکنم حریمم رو داغون میکنه و میره .از رفتاراش خوشم نمیاد اما اون رفتارشو با قلچماقى تحمیل میکنه

 


بیمارى برمیگرده و منو مثل موش آبکشیده له میکنه

چقدر ناتوانم و چقدر گریه میکنم براى ناتوانیم

چقدر هیچى ام

چرا هیچ کارى نمیتونم انجام بدم؟

مردم هزارتا کار بزرگ توى زندگیشون انجام دادن؛ واریس دیرى، صنعتى زاده، راسل، دولت آبادى، نرگس کلباسى، .

خاک بر سرم که این تعاریف توى ذهنم رفتن و مغزم رو به فنا دادن. توى اینستا و همه جا پره از تعریف از آدمایى که هزارتا کار کردن در مدحشون در ستایششون که چقدر خفنن که هزارتا کار رو باهم انجام دادن و هزار آفرین

مگه مادربزرگ من که بزرگترین آدمیه که دیدم ، خفن نبود؟ چرا ازش اسمى نیست توى این همه جا. چون ماندلا باعث آزادى فلان قدر آدم شد مهمه اما خب با زن و بچش اون گونه بود. حالا اگه یکى بیاد که منجر به آزادى هزاران نفر نشه و آروم زندگیه خودشو بکنه و توى کاراى خونه به زنش کمک کنه و همدیگه رو ناز کنن اونا خفن نیستن.

این متر و معیارها ریدن به مغز هممون از جمله مغز گند خودم.

یه داستانى هست که از زبون بابام شنیدم که یه روزى یادم نیست کى کى که رهبره اون اجتماع بوده داشته از یه منطقه درب و داغون رد میشده یه گوشه اى از خیابون توى سرما یه پیرمرد پیرزنى رو میبینه که پیرمرده نون رو میزده توى آب میذاشته توى دهن زنش.  اون چیزى که رهبره میگه نظر منم هست: به این میگن خوشبختى، خوشبخت اونان والسلام.

 

چرا بودن صرف زیبا نیست در ذهنم؟ اینو وقتى بیمار میشم میفهمم وقتى توان هیچ کارى رو ندارم و فقط یه گوشه م. چرا نفس کشیدن و دیدن عبور زمان انقدر حوصله سر بر و مایوس کننده ست و حتما باید چیزى بود و کارى کرد تا احساس مفید بودن بیاد سراغت و ت کنه؟

احمقانه ست.

من هیچ کار خفنى نمیتونم انجام بدم و براى همین حالم از خودم بهم میخوره و از سمیرا بودن نمیتونم لذت ببرم.

واقعا چقدرررر خفنن بعضیا خوش به حالشووون. میبینى طرف سى سالشه جایزه فلان جهان رو برده کتابفروشى زده رستوران زده کافه زده براى کودکان کار کرده کتاب نوشته . آفرین واقعا. از خودم بودن گاهى خجالت میکشم از اینکه هیچ انگیزه اى براى هیچ کارى ندارم

 

خوشا به حال درختان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روى شانه آنهاست.

 

دنیا نباید اینجورى میبود.

 


خب من خیلى اهلى تکنولوژى نیستم و نمیخوام هم باشم

وبلاگ هم شامله این تکنولوژیه

آخه این چه مسخره بازى ایه! من نمیدونم چرا خاک این مملکت در ماستمالى و تنبلى چرا انقدر حاصلخیزه! 

دریغ از یه پشتیبان براى سرویسهاى وبلاگى که زنگ بزنى بگى داداش! کمکم کن! به مشکل برخورد کردم.

دریغ از یه تلفن قابل پاسخ گویى! یه ایمیل پاسخگو! یه ماس ماسک پاسخگو!

همشون، بلاگفا ، پرشین بلاگ، میهن بلاگ و بیان! همشون رو تجربه کردم! 

توى این دیوانه خانه که براى من صاب مرده ایست عزیز، اکثر خدمات کوفتى اى که میگیرى همینه! میرى اداره میخواى اون مدرک صاب مردت رو بگیرى که سالها عمرتو کارت کشیدى واسش، بدبخت شو تا بگیرى! میخواى خرید اینترنتى کنى ، اشتباه میاره مسئولیت اشتباهشو قبول نمیکنه پولت رو نمیده ! مریض نیستن چین؟ مریضن دیگه! از تکنولوژى براى تنبلى بیشتر استفاده میکنن: ایمیل بزن رسیدگى میشه!آخه تو اگه ایمیل میفهمیدى که الان مملکت این نبود خوشگله! همون ورژن نامه بنویس میان رسیدگى میکنن! همه جزییات همینن! موسسات زیباى گردشگرى! تور فلان جا انقد! اگه جزییاتشو بگم مختون سوت میکشه از این همه تنبلى و ماستمالى! کافیه کارت به دیگریها بیفته اونوقت میبینى چه گهى گرفته آدما رو! الان یه سالى میشه براى کلاس کتابخوانى میخوام مصطفى ملکیان رو بیارم! دلم میخواد رگبار گلوله رو خالى کنم توى مغز این منشى خالى بند تنبل مثلا خوش اخلاق که امیدوارم اینجا رو هم نخونه!

و اونوقت این بیمارى توهم که مدرک گرفتن از بیشمار دانشگاه موجود بدترش کرد! به هرکى میگى شما؟ میگه من داراى دو مدرک کارشناسى ارشد در کوفت و زهرمار هستم و استاد این شغل هستم و خب حقیقتش ما فقط راستشو میگیم و ما حتما رسیدگى میکنیم و ما ال هستیم و بل هستیم و به قول بابا حقیقت قلپى افتاده توى حیاط ما! راجع به همه چى: تاثیر کولر بر استهلاک ماشین، حذف کنکور، روانشناسى کودک، نوشیدن آب ، حسابدارى در سازمانها، نحوه آموزش پرورش کشورى،ناخن خانمها، سیبیل مردها، روند اداره جامعه و نوع اقتصاد بازار . حتى حتى حتى واقعا متوجه نمیشم مردمى که قرآن نخوندن و مفسرهاى اولیه اسلام رو حتى به اسم نمیشناسن ، چطور انقدر حرف میزنن درباره ش اونم با اینهمه ادعا. براى بچه هاشونم توضیح میدن که بیا و این حقایق رو بدان و بفهم!!

 

بیاید برید چهارتا کار عملى جدى بکنید و انقدر هارت و پورت نکنید و مزخرف نباشید و حال بهم زن. من خوبم من گلم من سنبلم. همش تو خالى! با اون میانگین ١٥ دقیقه کتابخوانیتون! فقط دهن بدى بهشون که برینن به این و اون و سرنوشت و دولت و یار بى وفا و زمین کج و کم آبى و بالادستیها و ننه هاى دیگران و . یه مشت بى عرضه! که آخرش یا اینجا نشستن دارن غر میزنن یا فرار میکنن به کشوراى دیگه و باز دارن درباره اینجا غر میزنن.

 

آخرش که گِل میگیرن در این صاب مرده خونه ى عزیز رو با این جماعت بى عرضه ى اهل تنبلى و فرار. شک نکن که میگیرن. شک دارى؟ تاریخ که بخونى دیگه شک ندارى

 

پانوشت و متن اصلى: در واقع این شیوه خشمگین شدنه منه وقتى که به نقطه پایان میرسم. تمایل براى نابودى مهمترین حسیه که در زیر خشمم وجود داره. سالهاست وضعم همینقدر گهه. ده یازده سال پیش آگاه شدم وقتى اولین عشق دو طرفه رو تجربه کردم. نقطه پایان روابطم عموماً همین نقطه میشه. به جنون و دیوانگى میرسم و در همون لحظه خداحافظ براى همیشه. اما نه با قیافه وحشى! این قیافه اى که شما از من میبینید قیافه درونمه! قیافه بیرونم یه آدم خیلى آروم و نرماله.  فقط عده اى قیافه درونم رو میبینن که من به دلایل متفاوتى نتونم براشون اونقدرا فیلم بازى کنم : اولین پسرى که زیاد دوسم داشت، مامانم و بابام و داداشم، شوهرم. از این ویژگیم قلب همشون از دستم خونه و احتمالاً به خاطر ویژگیهاى دیگم تحملم میکنن و باهام معاشرت دارن به جز اولى که خب اون هم درسته داشت تحملم میکرد اما بنده خدا نمیدونست که یکى بود بدتر از من و جانى ها از یه نقطه اى به بعد هیچوقت نمیتونن همدیگه رو تحمل کنن مگر اینکه از جنونشون دست بکشن که ما بلد نبودیم و جوجه اى بیش نبودیم.

اما ویژگى خوبى نیست این جنون. سرکوبش هم جالب نیست اصلاً. من دوستان هفت هشت ده دوازده ساله اى دارم که این وجه من رو ندیدن اما نمیدونن که نتایج این وضع روى روابطم باهاشون ترتیب اثر داده شده.

حالا میگم این تغییر تغییر که میگن رو امتحان کنم شاید تونستم یه گهى بخورم و عوض شم یه کم. اینه که میخوام یه مدتى هر روز گزارش روزانه بنویسم که اگه در اون موقعیت بودم چه کردم و اینا. امروز وسطاى آبانه. تا آخر آبان یه تستى بکنیم.

اما حالت ایده آلى که میخوام بهش برسم چیه ( شبیه وزن ایده آلى که آدما واسه لاغرى و چاقى مشخص مى کنن):

من خشمم رو توى حالت نوشتارى عالى میتونم به آدمها ابراز کنم اما در حالت گفتارى نه! چرا؟ چون عصبى میشم و دهن و وا میکنم و به نام خدا! هجوم خشم اجازه نمیده فکر کنم و بعدش عموما از میلى که به نابودى دیگرى داشتم پشیمون میشم و حالم از خودم بهم میخوره و شرمنده میشم و هیچوقت نمیشه برگشت به گذشته و درست کرد قلبهاى شکسته رو. (دروغ گفتم! میشه! هرجا برنگشتم یعنى نخواستم و با یه حساب سرانگشتى فهمیدم خوب شد دردم دوا شد خووووب شد ) اما نمیخوام لحظاتى رو تجربه کنم که بعدش شرمنده میشم اینه که اذیتم میکنه و غمگین میشم میرم یه گوشه.

میخوام بتونم در گفتار مدلى حرف بزنم که آخرش شرمنده نشم و از خشم من یه اتفاق سودمند براى هر دو طرف رخ بده و آخرش ختم به خیر شه، توى روانشناسى مکانیزم دفاعى داریم به نام والایش یا تصعید که دوست دارم خشمم رو از مدلى که هست بندازم روى اون ریل. 

خب شروع میکنیم !

 

پانوشت دوم: لطفاً اصلاً به هیچ وجه تخیل هم نکنید که از همه خشمگین شدنام ناراضیم. از بعضیشون به حدى راضیم که نقطه عطفى در زندگیم بودن و خیلى کار خوبى کردم .


بود محال تو را، داشتن امید محال

به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال

از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود

جهان بگردد، لیکن نگرددش احوال

دگر شدی تو ولیکن همان بود شب و روز

دگر شدی تو ولیکن همان بود مه و سال

نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز

به ایمنی و مال و به نیکوی و جمال

ز و نوش همه خلق بود نوشانوش

زخلق و مال همه شهر بود مالامال

در او به کام دل خویش هر کسی مشغول

امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال

یکی به طاعت ایزد، یکی به خدمت خلق

یکی به جستن نام و یکی به جستن مال

یکی به خواستن جام بر سماع غزل

یکی به تاختن یوز بر شکار غزال

به روز، بودن با مطربان شیرین‌گوی

به شب، غنودن با نیکوان مشکین‌خال

به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر

به مال خویش همی داشت هر کسی آمال

به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل

به نیم چندان کز لب تنی بر آرد قال

خدا به مردم تبریز برفکند فنا

فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال

فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز

رمال گشت جبال و جبال گشت رمال

دریده گشت زمین و خمیده گشت درخت

دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال

بسا سرای که بامش همی بسود فلک

بسا درخت که شاخش همی بسود هلال

کزان درخت نمانده کنون مگر آثار

وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال

کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی

کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال

یکی نبود که گفتی به دیگری که مموی

یکی نبود که گفتی به دیگری که منال

ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام

ز ماندگان نبینم کنون بها و جمال

گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر

که هر زمان به زمین اندر اوفتد زال

 

قطران تبریزى!

تبریز از لحاظ زله خیزى خیلى خفنه و بارها در تاریخ با خاک یکسان شده. اگرچه اینو هم باید در نظر گرفت که استحکام ساختمونها پایین تر هم بوده. اما یه بارى زله میشه توى تبریز و قطران این داستان رو میگه . شاعراى تبریزى کم شعر بامزه درباره زله هاشون نگفتن که خوندنشون خیلى جالبه در این لحظه واسم. میگن مار از پونه بدش میاد در لونش سبز میشه. من الان سفر تبریز بودم زله شد . پیارسال هم که دوبار زله شد خونه بودم و مرکز اصلى زله گسل سر کوچمون بود! خیلى زیباست واقعاً! جداى از این سه تا خاطرات خیلى جالبى با عزرائیل دارم من

خلاصه اگه مُردم بدونین که در این برهه تاریخى ما هم بودیم و دیدیم و حس کردیم.


هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 

سیف فرغانى

 

 

پانوشت: شعر یه. اما به نظر من درباره موقعیتهاى دیگه هم جواب میده.


در همین لحظات روحانى که در تبریز بودم و زله شد، بیداریمون فرصتیه براى نوشتن درباره امروز که روز چهارم بود. طوفان خشم اومد. مثل پرنده توى قفس از درون آتشفشان و از بیرون ساکت. فهمیدم خشم من از اینه که نشانه هاى منطقى براى برحق بودنم دارم و از درک نشدن حقوقم عصبانى میشم.هیچ حرف بدى نزدم هیچ کار بدى نکردم اما در سکوتم خشمم مشخص بود.و الان که دارم مینویسم فهمیدم هرچى سپاسگزارى پایین تر باشه خشم بالاتره. اوشو یه چیزى میگه درباره من صدق میکنه اینکه علت تنشى که دارید اینه که میخواید خشمگین نشد و خشم رو درونتون حس میکنید و از این تناقض و سرکوب حالتون بد میشه. راست میگه من دقیقاً از این حالم بد میشه. ولى امروز یه چیز یاد گرفتم که اون آقا هم در کامنتشون گفتن و درست عمل میکنه: اولویتهات رو تغییر بده. اولویتهام رو بى خیال شدم. رها کن بره رئیس. بى خیال شو. اینطورى حساسیتها میاد پایین تر . انگار که شاخک هاى حسى ت میخورن و تو هى با خودت میگى بیخیال .

و این شعر خیلى دوست داشتنى من: این عوعو سگان شما نیز بگذرد.

 

منتظر باش، الان تموم میشه زله ش.


امروز روز سوم بود. این آقاییه که توى پست قبلى کامنت گذاشتن راست میگن. من با عمقم ارتباطم کامل نیست. فکر میکنم درسته هرچى آدم ارتباطش با خودش عمیق تر و بیشتر باشه کمتر دیوانگیه دیگران به چشمش میاد. خیلى از داستانهایى که دوست ندارم اما طولانى مدت انجامشون میدم یکى از دلایلیه که زود جوش میارم.

و شنیدم که ورزش هم بسیار میتونه موثر باشه اما اصلاً انجامش نمیدم. ولى کم کم دوباره شروعش میکنم . من این ویژگیم رو آروم آروم بهتر میکنم.

 

پانوشت: راستى هیچ دقت کردین آدم بعد از یه نفس عمیق چقدر قیافش زیباست؟ من این حس رو دارم. یه آرامش زیبایى باعث جذابیت چهره میشه انگار.

پانوشت: خدایا

 


از گورخر پرسیدم 

آیا تو سیاه هستی با خط های سفید  

یا که سفیدی با خط های سیاه ؟؟

و گورخر از من پرسید 

آیا تو خوبی با عادت های بد 

یا بدی با عادت های خوب ؟؟

آیا آرامی اما بعضی وقتها شلوغ می کنی 

یا شلوغی بعضی وقتها آرام می شوی ؟؟

آیا شادی بعضی روزها غمگین می شوی 

یا غمگینی بعضی روزها شادی ؟؟

آیا مرتبی بعضی روزها نامرتب 

یا نامرتبی بعضی روزها مرتب ؟؟

و همچنان پرسید و پرسید و پرسید. 

دیگر هیچوقت 

از گورخری درباره ی خط روی پوستش 

نخواهم پرسید.


من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.



آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز
در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!
من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکه‌های آینه راهی به من بجو!



من فکر می‌کنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون
خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛

احساس می‌کنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس.

.

 

احمد شاملوى نازنین

 

پانوشت: وقتى حمام، موسیقى و رقص هست آیا همه چیز کامل نیست؟ وقتى از حموم اومدم بیرون بداهه این شعر رو با خودم میخوندم و آخرین موسیقى کانال هم گذاشتم و در روحم غرق رقص شدم نویسنده مورد علاقه من ؛ شل سیلور استاین یه داستانى داره که سالهاست از کودکى توى گوش منه و داستان مورد علاقه من که گفتنش خالى از لطف نیست. اما توى پست بعدى میذارمش که اینجا قاطى پاتى! نشه!


روز ششم.

هرچه بیشتر به آرزوهات بپردازى کمتر خشمگین میشى.

 

پانوشت:

این آقایى که کامنت میذارن و کمکم میکنن یه حرف جالب دیگه اى زدن که دقیق بنویسم و لیست کنم چه رفتاریم بده و اونو تغییر بدم. من موقع خشم اولاً مسخره میکنم دیگران رو جلوى دیگران ثانیاً اجازه نمیدم طرف مقابل حرف بزنه و او رو شایسته حرف زدن نمیدونم. اینا رو علیرضا بهم گفت وقت نداشت بیشتر فکر کنه اما بیشتر که پیدا کنم لیست میکنم. ایده خوبى بود که این آقا دادن


دیروز روز پنجم بود و من دوباره عصبانى شدن رو تجربه کردم. به نظرم چیزى که باعث میشه فکر کنم عصبانیت بده و تغییرش بدم نگاه عموم به عصبانیته و اینکه کسى که عصبانى میشه عصبیه. ولى فهمیدم یه دلیل عصبانیتم اینه که بقیه فکر میکنن بچه اى هستم که نیاز به حمایت داره و رفتارهاى من اینو بهشون میرسونه و تصمیم گرفتم رفتارهامو تغییر بدم به انسانى کاملاً مستقل تر . در این نقطه ازدواج به صورت یه شکل مستقل ارتباطى میتونه به آدم کمک کنه. مثلاً آدم باید در اینکه غذا چى بخوره و چقد بخوره خودش تصمیم گیرنده باشه نه مامانها و میزبانها یا مثلاً خودش تعیین کنه چه ساعتى از مهمونى بلند شه بره خونش نه میزبان یا اینکه مثلاً چى بخره چى نخره تفریحات کجا بره .

از این به بعد بیشتر و دقیقتر انجامشون میدم


هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 

سیف فرغانى

 

 

پانوشت: شعر یه. اما به نظر من درباره موقعیتهاى دیگه هم جواب میده. سیف و سعدى همزمان هم بودن و هم رو میشناختن. سعدى ى نبوده ولى سیف بوده و مدار دنیا میچرخه و سعدى مشهور میشه.


یه دلیل دیگه عصبانیت رو یافتم: مسئولیت پذیرى بیش از حد

و یه چیز آموختم: ما باید تا جایى مسئولیت بپذیریم که مانع از مسئولیت پذیرى دیگران نشیم.

دیروز یه اتفاق افتاد که یارو پولم رو خورد و یه آب هم روش و نیم ثانیه مونده بود که دهنم رو وا کنم و هرچى دهنم اومد بهش بگم که خدا رو شکر یهو یادم افتاااد سمیراااا مثلا دارى تمرین میکنى خیر سرت! و سکوت کردم و دهنم رو بستم(و بدنم جالبه که میلرزید).و بیشتر و بیشتر فکر کردم و رفتم به مدیریت اصلى ى رو گفتم و پیگیرى کردم و اینا.

 

یه دلیل دیگه هم امروز یافتم! یه دلیل عصبانیت برتر دونستنه خوده . خودمون رو به واسطه انتقاد و عصبانیت برتر حس میکنیم! عجب کار احمقانه اى! باید بتونیم خودمون رو برابر بدونیم!

اینم روز نه و ده! ده روز فکر درباره خشم دیوانه وارم. 

البته اینو بگم که موقع خشم نقاشى هاى فوق العاده اى خلق میکنم.


در آزادى خودت خشم خیلى کم سراغت میاد، بچسب به خودت بودن

در قضاوت نکردن خشمگین نشدن نهفته است

اوشو یه چیزى یاد داد بهم که به نظرم راهگشاست میگه وقتى نسبت به تمام اعمال خودت آگاهى یعنى مدیتیشن یعنى آگاهى نسبت به خود یعنى وقتى خشم درون توست تماماً خشمگین باش تماما رنج ببر و تماماً زهرش رو حس کن تو باید از این آتش خودت به تنهایى عبور کنى راهش رنج بردن است رنج تو را پالایش مى کند و هشیارتر و مراقبه چیزى جز هشیارى کامل نیست . اوشو میگه ما خیلى خسیسیم حتى اندکى آواز رو هم ابراز نمیکنیم .اگر از خود بخشیدن راه زندگى تو شود یک رهرو میشوى . میگه عارف کسیه که کل پروژه جستجو رو رها کرده و این "شدن" هستش که انسان رو از خودش دور میکنهاز مردمانى که سعى دارند کسى باشند دورى کن.از مبارزه دست بکش.

یه چیز دیگه هم یاد گرفتم هرچى صداى اطراف رو کمتر بشنوى صداى خودت رو بیشتر میشنوى هر چى به صداى خودت بیشتر گوش بدى حال بهترى خواهى داشت هرچى حال بهترى داشته باشى انرژى بیشترى دارى و دیرتر عصبانى خواهى شد

امروز توى یه مهمونى یه دخترى به نام شادى چیز جالبى بهم یاد داد. خارج از ایران زندگى میکنه. گفت توى ایران فکر میکردم باید تاپ بشم و مشهور بشم تا کارى انجام داده باشم، اونجا فهمیدم اینگونه نیست ریتم کندتره و هیچ رقابتى وجود نداره و همینکه یه سفر میریم و حالمون خوبه خیلى قشنگه. میگفت توى ایران چقدر پول مشاور و هزارتا از این چیزا رو دادم تا معناى زندگیمو پیدا کنم و اونجا فهمیدم معناى زندگى اون شکلى نیست که توى ایران دنبالش بودم. چه داستان مشابهى. معناى زندگى .ریتم کند نبود رقابت. 

 

در روز هشت به نظرم همه اینها ربط هایى به هم دارند من باید تمرین سکوت ، سپاسگزارى و درباره دیگران حرف نزدن بلکه عمل کردن بکنم


دیشب دوباره خوابش رو دیدم

خیلى خواب جالبى بود

توى خونه مادریم بودم و پر مهمون و اینا بود یهو تصمیم گرفتم پاشم و برم دم خونشون و باهاش حرف بزنم (به خاطر اینکه سالهاست به دلیل حرفهاى نگفته و کارهاى نکرده دارم اذیت میشم حس میکنم نفرینم کرده که میدونم نکرده و همین سکوتش بیشتر اذیتم میکنه البته اینا تصورات کمالگرایانه و حساس منه چون اون هزار تا حرف و کار اشتباه انجام داد و بابت هیچکدوم به هیچ جاش نیود هزارتا نه مثلاً ده بیست تا. اما من نمیتونم مثل اون باشم. اى کاش میتونستم.حس مى کنم ضعیفم که انقدر درباره سیل درونم آسیب پذیرم. فکر میکنم بقیه اگه بفهمن مسخره م میکنن و دعوام میکنن و . بگذریم) از خونه اومدم بیرون تا زانو برف بود و بعضى جاها یخ زده ، همه سر میخورند و راه میرفتند و ریسک زمین خوردن رو براى ادامه راه رفتن میپذیرفتند. خانمهاى شصت ساله حتى. دل رو به دریا زدم و توى دلم گفتم من باید این کار رو انجام بدم. رفتم. لیز میخوردم و چندبار با کله داشتم میومدم زمین اما کنترل میکردم خودمو و خلاصه همه راه رو نمیدونم چرا پیاده رسیدم دم خونشون. خونشون توى محل ما بود عین واقعیت. اما نه اون جاى همیشگى، یه کوچه دیگه. روبروى همون که سوپرمارکت دوتا برادر رو داره، پایین توین نقطه ش که خیلى شیب داشت خونه شون بود. در رو زدم. مامانش رو دیدم . با اعتماد به نفس گفتم با فلانى کار دارم. فلانى نبود. گفت بیا تو میاد الان. رفتم تو. یه خانوم اونجا بود که نمیشناختمش (فکر کنم اضافه بود توى خوابم چون تصویرش برگرفته از فیلم مطرب بود که توى سینما دیدم بدکى نبود فیلم) خوب به چهره مامانش نگاه کردم لبخند میزد اما چشمهاش افسرده بود انگار . در رو زدن، مامانش در رو وا کرد، دیدمش. اومد تو. دلتنگى خیلى کلمه کوچیکیه. هیچى بهم نگفت. سلام کرد و رد شد من حتى سلام هم نکردم انقدر شوکه بودم. اومد رفت توى اتاق لباس پوشید که من انقد شوکه بودم نفهمیدم چى پوشیده  (اما از در که اومده بود تو یه لباس مشکى داشت که خطوط سبزى روى لوگوش بود) رفتیم بیرون از خونشون. دیگه هوا سرد نبود دیگه لیز نمیخوردیم. مهربون بود. اولین جمله ش یه کلمه اى رو گفت که کلیدواژده حرفامون بود همیشه و نشون میداد یادشه همه احساساتمون ر من گفتم عه چه جالب مثل اونموقعها خیلى باهوشى. حرفامون یادم نیست. فقط یادمه من برگشتم و به یه سفر عجیب رفتم و توى سفر بهم پیغام میداد و همه بودن و مادربزرگم دف میزد و توى خواب نمیدونستم همگى مردن.

 

خیلى خدا رو شاکرم که دیگه هیچوقت من رو فالو نمیکنه چون اگه این متن رو میدید گردنم رو میزد چقدر ازش مثله سگ میترسم .بعضى آدما رو خیلى دوست داریم اما جرات انتخابشون رو نداریم و همین یعنى اونقدر دوسشون نداریم.

 

چرا من مرگ رو نمیپذیرم؟ شاید زمان  این کار رو برام بکنه.

 


زنها میسازن ، فرهنگ رو.

خیلى راحت.

خیلى خیلى راحت.

راحت تر از هزارتا کتابخونه و مدرسه و آموزش و تربیت این کار رو میکنن.

چطورى؟ درست وقتى عاشقشون میشن مردها.

همه چیز انقدر سریع و راحت اتفاق میفته که کسى نمیفهمه.

خیلى راحت مردها یاد میگیرن، بدون مقاومت و گه گاه با کمى مقاومت.

مثلاً من توى رگ زندگى تمام مردهایى که عشقى اون وسط بوده، شاملو تزریق کردم. درسته دیگه هیچوقت نمیبینمشون و ممکنه هرجا بشینن از من و خاطراتم متنفر باشن اما اما دیدم که توى کلماتشون و نحوه تفکرشون ، شاملو وارد شده

یا مثلا تزریق این باور که میتونن خودشون رو پیدا کنن و جسور باشن و آرزو کنن و مجبور نیستن حتماً فلان رشته و شغل رو داشته باشن و بهشون یاد بدى چطور رشته هاى عجیب غریب رو پیدا کنن  و طرف از رشته منحوسش فارغ التحصیل بشه و از اون روز به بعد رشته هایى رو بخونه که عاشقشونه.

یا مثلاً انجام کار داوطلبانه رو میندازیم توى زندگیشون.

یا مثلاً تزریق سبک غذا خوردن که عادتشون بدى به غذاى توى خونه و کمتر گوشت خوردن و آوردن سبزى خوردن وسط غذاها که خودش فرهنگیه که از مامانت یاد گرفتى.

یا مثلاً تزریق ورزش! یا مسواک زدن!یا تفریح کردن با چیزهاى ساده و احمقانه!  یا هر روز خوش تیپ بودن! یا لباس چروک نپوشیدن! یا تیپهاى مختلف رو تجربه کردن یا عاشق شدن به موسیقى اى که ازش متنفرن! یا احترام به اقوام مختلف و سفر به شهرهاشون و خرید ازشون و هزارتا چیز جزئى تر! یا کتاب خوندن و فیلم دیدن و اوووه انقدر زیاده که نگو! همین چکاپهاى سالانه همین دکتر خوب رفتن همین کیسه پلاستیکى استفاده نکردن همین گل و گیاه توى خونه بزرگ کردن همین درست رانندگى کردن . خیلى خیلى خیلى چیزاى دیگه. منجر میشه به اینکه پسرهاى قشنگ از خودشون خوشحالتر و راضى تر باشن، حس کنن فهمیده میشن، حس کنن مهمن، حس کنن دوست داشتنى هستن، حس کنن کسى مراقب و نگرانشونه و منتظرشونه.

همه چیز با عشق خیلى عوض میشه.

 

درسته که اینا همش معجزه عشقه و عشق در دو طرف اتفاق میفته و ن هم بسیار تحت تاثیر قرار میگیرن اما به نظرم من و احساسم ،مردها کودکان معصومترى توى درونشونه و خیلى عمیقتر درگیر عشق میشن توى چشمهاشون غرق شدگیه بیشترى میبینم. انگار به اون عشقه خیلى نیاز دارن تا یه نفس راحتى بکشن از دست فشار قوى بودن مردانه. بوى زندگى میگیرن مردها. به نظرم این حرف ملکیان خیلى درسته که کسى که عشق رو تجربه میکنه نمیتونه غیراخلاقى زندگى کنه و واسه همین شمس میگه بتى بتراش و معشوق خود کن و به خاطر همینه که میگن براى تغییر یک جامعه روى ن اون جامعه کار کنید. خلاصه معشوق خیلى جوابه! به نظرم با عشق تغییر فرهنگ خیلى سریعتر از هزارتا کار سخت رخ میده، حتى عشق هاى ناکام و شکست خورده و غمزده. درسته عشقه گاهى به هیچ جا نمیرسه و ما پاره پوره ترین آدم عالم میشیم ولى اون آدم در ما تموم نمیشه و ما به خاطر اون انسانى شدیم که هرگز نبودیم و به تنهایى نمیتونستیم باشیم. به نظرم عشق هر چقدر هم آدما بهم فحش بدن و متنفر بشن از هم ، به طرز غیرقابل انکارى عشق باقى میمونه. شبیه زمان با یه فکر قراردادى تموم میشه اما در زندگى ادامه پیدا مى کنه. مثلاً من حسین پناهى دوست نداشتم اما بعدها حسین پناهى حتماً میخونم و گوش میدم ، من از موزیک خارجى خوشم نمیومد اما الان میتونم گوش بدم و پیگیرى کنم، من اونقدرا تعهد به کتاب خوندن نداشتم اما معلم کلاس کتابخوانیم ، من فکر میکردم در نقاشى احمقم اما الان عاشق نقاشى ام، من شبها خیلى راحت میخوابیدم اما الان مفهوم شب برام عوض شده، من وقتى تنها بودم غذا نمیخوردم اما الان میوه و آب و غذا میخورم ، من تیپم برام اندازه کوفت هم مهم نبود اما الان به همه جزییات دقت میکنم، و از همه مهمتر من فکر نمیکردم دنیایى وجود داره که آدمها فقط با چشمهاشون میفهمن از قلب همدیگه چه چیزى رد میشه و قلب هم رو در غیاب دیگرى لمس میکنن اما الان میدونم که همچین دنیایى و همچین انسانهایى وجود دارن. به وسیله عشق انگار تو فقط یک نفر نیستى و به تعداد معشوقه هات در درون تو زندگى ها جریان داره. البته و صد البته خوش به حال کسى که در زندگیش فقط یک معشوقه داشته .

 

 

پانوشت: شاید جالب باشه که بگم من شاملو خوندن رو یه معشوق دختر توى مدرسه مون توى رگام تزریق کرد ، از معشوقه و اون عشقه حالم بهم میخوره انقدر عن بودن (البته من کلاً عن پسندم) اما یه جورایى در من جاودانه شدن با تاثیرات پاک نشدنى اى که روى من گذاشتن.

پانوشت: این عکسه ایزدبانوى عشقه. برین دربارش بخوونید خیلى جالبه. 


دیروز عصبانى شدم. باید میشدم. دفعه هاى قبل بى خیالى رفته بودم جلو و پولامو از دست داده بودم و این فرصت مناسبى بود براى ابرازش. علیرضا پیشم نشسته بود. وقتى عصبانیتم رو به منشى ابراز کردم، بعدش از علیرضا پرسیدم چطور بود؟ گفت عالى بود. و اینطورى من یکى از راه ها رو پیدا کردم شبیه تیراندازیه، تفنگ رو پر از گلوله هایى که میخواى میکنى بعد قسمت مهمش اینه که تمرکز خیلى زیادى میکنى که دقیقاً کجا رو میخواى بزنى، بعد در طى شلیک تمامً تمرکزت رو باید حفظ کنى تا گلوله ها به اونجایى بخورن که میخواستى ، اگه هول بشى بهتره لال باشى و چیزى نگى چون میرینى یا اینکه بگى ولى قبلش انتظار نداشته باشى خوب عمل کنى و این باعث میشه عذاب وجدان نگیرى. 

و یک چیز مهم: خشم باید توى لحن و کلماتت و صدات و پوزیشنت معلوم باشه. اگه معلوم نباشه شلیک درست پیش نمیره. من سالها به دلایل تربیتیم فکر میکردم موقع خشم باید مهربون باشیم و لبخند بزنیم و با صلح و آرامش  زر بزنیم. اما غلطه. همین باعث میشد همیشه افراد متوجه چیزى که من رو اذیت میکنه نشن و بعدش تکرار کنن و خشم انفجاریه من رو در بار دهمى که اون کار رو انجام میدن ببینن. 

و یک چیز جالب دیگه: بعضى افراد منتظرن شما رو عصبانى کنن اما بعدش که عصبانى شدید اصلاً براشون مهم نیست شما عصبانى اید و اتفاقا در درون شادن. با اینا کلامى عصبانیتتون رو نشون ندید. اینا با رفتار خوب میفهمن . خشمتون رو بندازید توى رفتارتون و یک بار در کلام توضیح بدید و بعد شروع کنید رفتارى و حالا هرطور که میخواید توى رفتار نشون بدید. جواب میده.

 

پانوشت: این دوره از کلاس کتابخوانى درباره "فهم تاریخ" هستش و من رو هر لحظه یاد این میندازه که وقتى گردشگرى و تاریخ میخونم، به راحتى صد برابر و هزار برابر بیشتر از لحظه حال غمگین میشم و گریه مى کنم.

چه فرهادها مانده در کوه ها. چه حلاج ها رفته بر دارها.

یه نصیحت بکنم گوش کن و پند گیر! در هر چیز برید سراغ بهترینش تا عالى لمسش کنید. حتى توى کلاس رفتن و میوه خوردن و خرید و از همه مهمتر معلم داشتن. من کلاس گردشگریم رو بهترین آموزشگاه کشور رفتم و یکى از بى نظیرترین خاطرات رو از کلاسهاش دارم، تمام چیزایى که یاد گرفتم اونجا بود ، لحظه به لحظه ش آموزش بود و اونجا بود تازه فهمیدم ما کى هستیم و داستان ایران چیه.میفهمید این خاک چه چیز درخشانیه و ناآگاهى و رسانه ها دارن چى کار میکنن باهاش. میفهمید جهان چیه و چطور داره جلو میره. عین نقشه راه. تمام این کاسه بشقابایى که توى موزه هاست داستانهاى شگرفى پشتشونه که تورلیدرها حوصله ندارن وقتشونو براى تعریف کردنشون هدر بدن.حیف. البته من همیشه معتقدم همه چیز درسته و سر جاى خودشه. پس حیف نداره توى نقشه راه که نگاه میکنى وقتى باستان شناسى و زیست شناسى و تاریخ و زمین شناسى و ژنتیک رو باهم قاطى بکنى میفهمى داستان رو یه نیرویى داره هدایت میکنه که از کنترل ما خارجه. اون چیه؟ منم نمیدونم. ولى حدس میزنم هیچوقت نتونیم کنترلش کنیم چون شبیه باد میمونه میدمه در اوضاع و میره.گاهى حس مى کنم زمان قراردادى ما وجود نداره، چیز دیگه اى شبیه زمان وجود داره که لحظات رو تنظیم میکنه. زمان قراردادى فقط به درد علائمى براى حرف زدن میخوره وگرنه هیچ نه صبحى شبیه هم نیست و هیچ روزى با سرعت روز دیگه حرکت نمیکنه و حسم اصلاً درباره روزها یکسان نیست . ساعت غلطه. بعضى روزها اصلاً نمیگذرن و اتفاق نمیفتن انگار ما افتادیم توى یه سیاهچاله و بعضى روزا چند روز حساب میشن. حس مى کنم احساسم درست میگه نه واقعیت

 

در روز دوازده و این روزهاى بنزینى من یاد اینا افتادم.

 

پانوشت: خورشید هم بر من میتابه و میره و بر کسى که سالها پیش عاشق من بود میتابه و میره و برکسى که دیگر هیچ گاه عاشق من نخواهد بود میتابه و میره و بر کسى که من را در آغوش میکشد میتابه ، خورشید با تمام ما در لحظاتى نزدیک به هم دیدار مى کند، خورشید تنها شاهدى ست که تمام ما را بهم پیوند میدهد.


پستاى قبلى همه یه بازدید و پنج تا و سه تا. بعد یهو این قبلیه ٢٩ تا! چرا؟

خیلى جالبه که من توى ایران مینویسم و اینهمه IP خارجى! همتون با میاید؟ چرا؟ منم باید با بیام وبلاگاتون؟

از رومانى آخه کى میاد وبلاگ من به جز یه زیبا؟٦٠ درصد اونایى که میان اینجا از کشور دوست و همسایه آمریکان! جل الخالق!

اینکه نوشته سیستم عامل فلان یعنى از کامپیوترشون میان؟ یعنى میرن کامپیوتر رو روشن میکنن واسه دیدن وبلاگ؟ آهان لپ تاپ هم میتونه باشه. ولى آخه چه جورى حوصلشون میگیره برن لپ تاپ رو روشن کنن واسه دیدن ماها؟ لپ تاپشون از قبل روشنه؟ یعنى دارن کار میکنن؟ یعنى سر کار دارن وبلاگ چک میکنن؟ زشت نیست؟ یا مثلاً دارن روى مقاله هاشون کار میکنن ما رو هم میبینن؟ یعنى ما حواسشونو پرت میکنیم؟ چرا یه نفر مثل من بتونه حواس کسى رو پرت کنه من که نوشته هام اونقدر مهیج نیست. داستان چیه؟

یه نفر هم هست که گاهى لایک میکنه میره. فقط یه نفر. یعنى کیه؟ میتونه لایک نکنه اما چرا لایک میکنه؟ چون میبینه هیشکى لایک نمیکنه؟ یعنى فقط از اون مطلب خوشش میاد؟ چرا؟ مطلباى مشابهش زیاده که

این حاضرین کیان؟ منم حسابم؟ آخ اگه کارت میزدین خیلى بهتر بودا :d 

دو نفر خاموش دنبال میکنن. چرا خاموشن؟ خاموش بهتره؟ منم باید بقیه رو خاموش دنبال کنم؟ خب همه کیفش به شناختن همدیگه س که. پس اصلاً چرا دنبال میکنن؟

بازدید کننده فرقش با نمایش چیه اونوقت؟ من الان وبلاگ خودمو میبینم چیم؟

توى اینستا تا همه چیز ناشناس رو همه میفهمن اونوقت اینجا همه ناشناس میمونن همیشه. فقط یه سرى عدد هست که خب خدا رو شاکرم که در خوندن آمار ضعیفم و درواقع اصلاً نمیفهمم چرا باید اعداد رو بفهمم وقتى میشه بدون اعداد باهم کلى حرفهاى جالبتر زد.

 

اصلاً هیچى از تکنولوژى نمیفهمم. اینهمه دنگ و فنگ یعنى چى؟ هیچ سر درنمیارم .یک هیچ به نفع انسانهاى در سایه.


اومدم بگم خشمم بهتر شده بزنم به تخته! 

من از مایع ظرفشویى دریل استفاده میکنم! :))) 

من از تکنیک سمیرا بى خیال استفاده میکنم خیلى جواب میده روم و شادم.

تا برنامه اى بعد درود و بدرود.

 

پانوشت: امروز علیرضا یه درس خوب بهم یاد داد. من یه مشکلى که دارم عذاب وجدان شدیدم براى اشتباهاتیه که در برابر کسانى که خیلى دوسشون داشتم انجام دادم. برام جالبه که همشون چند برابر کتک زدنم اما کافیه من یه مشت خوابونده باشم اونوقت تا ابد غرقم در زجر . علیرضا بهم گفت که اولاً سمیرا خیلى خوب و طبیعی هستى که از اشتباهت ناراحت میشى آفرین ! اونا که میبینى اینطورى نیستن و عذرى هم نمیخوان سالم نیستن دخترم! و من گل از گلم شکفت چون همیشه آدما بهم میگن اه اه چقدر گیر دادى یا موضوع حرفم انقدر تکراریه که بحث رو عوض میکنن یا میگن دیوونه اى هاااا یارو انقدر فلان کرده تو حالا یه بار بیسار کردى چرا شلوغش مى کنى .

علیرضا بهم گفت اونا اشتباه میگن که چون اون هزارتا اشتباه کرده پس تو از یه اشتباهت ناراحت نشو نه. ما با اونا کارى نداریم و قاضیه اونا نیستیم. ما داریم راجع به عذاب وجدان تو حرف میزنیم این درس بعدیش!

در آخر بهم گفت حالا واسه عذاب وجدانت از اشتباهت دوتا کار میتونى بکنى ١.جبران ٢.هضم 

جبران یعنى زنگ میزنى میگى ببین من اشتباه کردم ، دوست دارى اینو؟ گفتم دوست دارم اما بعضى موقع ها توى زندگیم اصلا طرف دیگه گوشیش رو بر نمیداره روى تلفن من و اصلاً نمیخواد کلمه اى از من بشنوه اونوقت حتى اگه برم در خونش بگم ببخشید داد و بیداد میکنه که گمشو برو . و من بیشتر داغون میشم.

علیرضا گفت : آهان! اگه میتونى داغون نشى برو و بگو داد زدن اون بى اهمیته براى ما مهم اینه که عذاب وجدان تو رو از بین ببریم آمّـــا گاهى ممکنه ما بریم و بگیم و اون داد بزنه و بعد بیایم عذاب وجدانمون دو برابر شه که ببین من چه ابلهى بودم که رفتم از اون دیوونه عذرخواهى کردم ، از کسى که اونقدر فلان باهام برخورد کرد.

اینجا

باید اول به این داستان فکر کنیم

و ببینیم اگه اینگونه ایم و قراره اوضاعمون به جاى بهبود خرابتر شه

بریم توى هضم داستان و به اندازه اى که حاضریم هزینه بدیم.

یکى از راه هاى هزینه دادن اینه که بیایم بگیم من از او عذرخواهم و اون رفتارم رو از بنیان تغییر میدم . 

اینطورى حال بهترى خواهیم داشت دربرابر اون رنج .

 

علیرضا خیلى دوست خوبیه و تنها دوست منه. تنها کسى که میتونم باهاش هر روز حرف بزنم و از دردهام بگم و بگه و گپ بزنیم.

تنها کسیه که من رو دید و واقعاً برام ایستاد.و موند پاى علاقش و شرایط رو با علاقش تطبیق داد و این چیزیه که من رو پس از سالها به وجد آورد. امروز داشتم بهش میگفتم خیلى جالبه من تا به حال کسى رو در زندگیم ندیدم که مخالف توقعش رفتار کنى و نرینه بهت عجیبه برام تو اینطورى نیستى. 

البته بگم که منم خیلى سریع از همه چیز، چیز یاد میگیرم حتى از جرز دیوار و الاکلنگ و هرفیلم و کتاب مزخرفى و . از تربیتهاى خانوادگیمه که یاد بگیر همیشه

البت! یه دوستى داشتم که میگفت هرکى بالاتر میره سقوطش دردناکتر میشه. حرف درستیه درباره عشق نه ازدواج. اگه فقط عاشق باشید و خیلى شدید عاشق باشید جمله خیلى درسته. اما اگه عشق بخشى از تصمیمگیریتون باشه جمله درست نیست چون بالاتر رفتنش کشکى نبوده و الکى بیش از یه حدى بالاتر نمیره که بخواد سقوط گنده اى بکنه. عشق  خیلى خیلى زیاد خرکى اولیه رو از دست میدى دوستى طولانى تر با عشق زیاد و با سقوط کمتر به دست میارى. از دست باید بدى یکیشو. من از تجربیات گهخوردنهاى اولیه در زندگیم سود جستم و دوستى طولانى تر به دست آوردم و راضیم. هر دوتاش نمیشه باهم؟ به پست ما نخورد ایشالا گیر شما بیاد.

هرکى هم بهتون گفت منفعت طلبى و حساب کتاب میکنى و اینا یه دونه بخوابونید توى دهنش (نه این کار خشمگینانه س . طرف رو دایورت کنید) چون همزمان داره خودش حساب کتاب میکنه و میخواد بیشتر به سود خودش بشه نه شما ولى چون حساب کتاب شما جلوشو گرفته یه جاش سوخته. 

 

کارى رو بکن که درسته.


دیشب دوباره خوابش رو دیدم

خیلى خواب جالبى بود

توى خونه مادریم بودم و پر مهمون و اینا بود یهو تصمیم گرفتم پاشم و برم دم خونشون و باهاش حرف بزنم (به خاطر اینکه سالهاست به دلیل حرفهاى نگفته و کارهاى نکرده دارم اذیت میشم حس میکنم نفرینم کرده که میدونم نکرده و همین سکوتش بیشتر اذیتم میکنه البته اینا تصورات کمالگرایانه و حساس منه چون اون هزار تا حرف و کار اشتباه انجام داد و بابت هیچکدوم به هیچ جاش نیود هزارتا نه مثلاً ده بیست تا. اما من نمیتونم مثل اون باشم. اى کاش میتونستم.حس مى کنم ضعیفم که انقدر درباره سیل درونم آسیب پذیرم. فکر میکنم بقیه اگه بفهمن مسخره م میکنن و دعوام میکنن و . بگذریم) از خونه اومدم بیرون تا زانو برف بود و بعضى جاها یخ زده ، همه سر میخورند و راه میرفتند و ریسک زمین خوردن رو براى ادامه راه رفتن میپذیرفتند. خانمهاى شصت ساله حتى. دل رو به دریا زدم و توى دلم گفتم من باید این کار رو انجام بدم. رفتم. لیز میخوردم و چندبار با کله داشتم میومدم زمین اما کنترل میکردم خودمو و خلاصه همه راه رو نمیدونم چرا پیاده رسیدم دم خونشون. خونشون توى محل ما بود عین واقعیت. اما نه اون جاى همیشگى، یه کوچه دیگه. روبروى همون که سوپرمارکت دوتا برادر رو داره، پایین توین نقطه ش که خیلى شیب داشت خونه شون بود. در رو زدم. مامانش رو دیدم . با اعتماد به نفس گفتم با فلانى کار دارم. فلانى نبود. گفت بیا تو میاد الان. رفتم تو. یه خانوم اونجا بود که نمیشناختمش (فکر کنم اضافه بود توى خوابم چون تصویرش برگرفته از فیلم مطرب بود که توى سینما دیدم بدکى نبود فیلم) خوب به چهره مامانش نگاه کردم لبخند میزد اما چشمهاش افسرده بود انگار . در رو زدن، مامانش در رو وا کرد، دیدمش. اومد تو. دلتنگى خیلى کلمه کوچیکیه. هیچى بهم نگفت. سلام کرد و رد شد من حتى سلام هم نکردم انقدر شوکه بودم. اومد رفت توى اتاق لباس پوشید که من انقد شوکه بودم نفهمیدم چى پوشیده  (اما از در که اومده بود تو یه لباس مشکى داشت که خطوط سبزى روى لوگوش بود) رفتیم بیرون از خونشون. دیگه هوا سرد نبود دیگه لیز نمیخوردیم. مهربون بود. اولین جمله ش یه کلمه اى رو گفت که کلیدواژده حرفامون بود همیشه و نشون میداد یادشه همه احساساتمون ر من گفتم عه چه جالب مثل اونموقعها خیلى باهوشى. حرفامون یادم نیست. فقط یادمه من برگشتم و به یه سفر عجیب رفتم و توى سفر بهم پیغام میداد و همه بودن و مادربزرگم دف میزد و توى خواب نمیدونستم همگى مردن.

 

خیلى خدا رو شاکرم که دیگه هیچوقت من رو فالو نمیکنه چون اگه این متن رو میدید گردنم رو میزد چقدر ازش مثله سگ میترسم .بعضى آدما رو خیلى دوست داریم اما جرات انتخابشون رو نداریم و همین یعنى اونقدر دوسشون نداریم.

 

چرا من مرگ رو نمیپذیرم؟ شاید زمان  این کار رو برام بکنه.

 

پانوشت: وقتى این متن رو نوشتم نیم ساعت بعدش برف اومد و امروز  رفتم دم خونه شون و زمینن یخ زده بود و لیز میخوردم.

 


چقدر دلم برایت تنگ است. و چقدر تو در نبودنت قهرمانى. و چقدر خوب قدرت نمایى مى کنى در بى توجهیت. و چقدر من هنوز احمقم در عاشق شدن به انسان هاى قدرتمند در بى توجهى به من. و چقدر همه چیز بى معنى اما سرشار از شور زندگیست. چقدر دوستت دارم و چقدر خوشحالم که با تو زندگى نمى کنم. که قرار نیست جنونت را تحمل کنم که قرار نیست تنها گذاشتن هایم را درد بکشم که قرار نیست بى پرده حرف زدنت خفه کند گلویم را از اضطراب که ترسهایت مهمتر باشند از باهم بودن. زخمهایت را دوست داشتم دردهایت را مى بوسیدم و تو دود سیگار را بر سرم مى ریختى و مى خواستمت و تو خشمت را بر سرم آوار مى کردم. چقدر هم صحبتى با تو خوب بود چقدر چشمانت زیباست اى کاش بفهمم با کسى پیوندى دارى تا براى همیشه فراموشت مى کردم. چقدر درد مى کشم وقتى میفهمم تو به من فکر نمى کنى اما من در لبه ى دره نابودى تلاشم براى بقا و زنده ماندنست. همیشه قابل ستایش من بودى و هستى و خواهى بو د اى مرد مهربان هزاره هاى عمر سمیرا. گرگ تنفر را در چشمانت بدل مى کند به آهویى مهربان ، چشمهایم. و چه ترجمه ى زیبا اما فانى اى. زخمهایت عمیق بودند. و تو توان مرهمشان را نداشتى و خون ها چاقویى میشدند در دستت براى فرو کردن در من و ما. و من در حال خونریزى. دوستت داشتم. نپرس چرا؟ که این سوال دردناک سالهاست قلبم را مى جود و مى درد و مى گزد و قلبم همچنان با صدایى از ته چاه مى تپد.آه بارالها به تو پناه مى برم از شر دردى که مى کشم. مرا در آغوش بگیر

 

پانوشت: از نوشته هاى وبلاگ میهن بلاگم که تازه پیداش کردم و تصمیم گرفتم بدون ادیت بذارمش توى وبلاگم.


من آدمها رو همیشه بعد از جدایى بهتر شناختم. خیلى بهتر. خیلى خیلى با وضوح تصویر بیشتر. شبیه زوم کردن روى یه عکس گرفته شده. و چقدر دلم گرفته. از اینکه سالها درختى رو آب میدى، بعد در بدبینانه ترین حالت به خاطر یه اشتباه زشت تو درخت خشک میشه و چشمهات رفتارهاى دیگرى ها رو میبینن.  توى این لحظه همیشه سرم گیج میره

همیشه گفتم اینکه چشمهام صحنه ها رو میبینن و دووم میارن برام خیلى عجیبه همیشه.


علیرضا همیشه خوبه؟ نه، گاهى فاجعه ست.

پس چطورى میتونى ادامه بدى؟ به زنده موندن فکر میکنم.

—————————-

من بعد از ازدواج در سى سالگى یه راز خیلى بزرگ رو فهمیدم. اینکه اگه میخواى زنده بمونى باید به نقاط مثبت بیشتر فکر کنى وگرنه خواهى مرد. 

روزهایى هست در زندگى که همون کسى که فکر میکنید دوستتون داره، به نظر میاد اصلاً براش وجود شما هیچ اهمیتى نداره.خیلى درد داره اما حقیقت داره. کارهایى رو میکنه که در صدم ثانیه فکر میکنید دارید روانى میشید و همین الانه که دیوونه بشید. از چیزهاى کوچیک تا چیزهاى بزرگ. از اینکه شما روزهاى زیادى تنها موندید یا مریضید یا همش گریتون میاد  و اون فقط میاد و خوابش میبره، از اینکه توى فلان کار مهم هیچ کمکتون نمیکنه ، از اینکه همش در حاله خوردنه یا همش توى اینترنته یا همش داره کتاب میخونه و فیلم میبینه و ، تا مخفى کاریهاى بزرگى که یهو گندش درمیان.

اما دیوونه نمیشید، فقط اذیت میشید.

و کم کم یاد میگیرید اگه همه روز رو صرف این کنید که چرا آشغالا رو نبردى؟ چرا وقتى من خوابم ملاحظه نمى کنى و صداى فیلم رو کم نمى کنى؟ ، چرا وسایلت رو بعد از استفاده سر جاش نمیذارى؟ چرا کوفت ؟ چرا زهرمار ؟ چرا چرا چرا. فقط خودتون رو بیشتر اذیت کردید. 

به ازایى که خودتون رو اذیت کنید طرف مقابلتون تغییراتى میکنه واقعاً. اما به چه قیمتى؟ به قیمت خسته تر شدن خودتون.

توى این نقطه من دیدم دیگه توان نفس کشیدن حتى برام باقى نمونده. حالم خیلى خراب بود.  و این شد که ترک زمین کردم و بازى رو باختم تا نفس بکشم. بیشتر نفس کشیدم و مخم باز تر شد و فهمیدم سمیرا. رها کن داستان رو. 

میدونید چرا این کار رو کردم؟ چون اگه این کار رو نمیکردم باید علیرضا رو هم مثل سایرین ترک میکردم. وقتى مثل من خونه (منظورم معشوقِ) زیاد عوض کرده باشید یه نقطه اى میفهمید این راهش نیست. اینطورى جواب نمیگیرید. به نظر من آسیبى که آدم از ترک کردن میبینه خیلى بیشتر از آسیبیه که از تحمل کردن میبینه؛ براى من اینطور بوده. معلومه که منظورم تحمل کردن همراه هاى معتاد، دیوانه یا عجیب غریب نیست. من دارم راجع به یه درجه پایین تر حرف میزنم، راجع به آدمهاى معمولى . مغز آدم از یه نقطه اى به بعد دیگه نمیکشه براى بار ششم دوباره عاشق بشه ، عاشقیش اون کیفیت رو نداره. 

حالا بعد از نفس کشیدنم و درک این ماجرا فهمیدم براى اینکه زنده بمونم نیاز به یه کم انرژى دارم، این انرژى که در طى روز به دست میارم اگه قرار باشه آخر روز با یه عصبانیت زرتى بریزم دور باز فردا همین داغونى که هستم باقى میمونم پس باید یه جورى انرژیم رو نگه دارم و حتى بیشترش کنم. میدونستین انرژى آزاد شده توى هر بار عصبانیت شبیه پرتاب کردن خودمون از یه ساختمون خیلى خیلى بلند میمونه؟ من هر روز صبح له بودم انگار کوبیدنم توى دیوار. براى اینکه انرژى رو بیشتر کنم و بتونم نگه دارم ورزش و آب و غذاى خوب لازمه اما نحوه برخوردتون با روزتون و استرسهاتون و مزخرفات روز، سبک زندگیتون رو کامل میکنه. همه اون کارا رو کم کم وارد کردم و میکنم و در یه نقطه اى فهمیدم هى سمیرا راهش عوض کردن نگاهته تا وقتى نگاهت رو به اتفاقات روز عوض نکنى همین داستان ادامه داره. و شروع کردم به عوض کردن نگاهم. خیلى سخته خیلى مقاومت میکرد ذهنم چون نمیخواست از بعضى مسائل بگذره اما براى زنده موندن و عمر کردن باید میگذشت. و این شد که از همین تکنیک هاى کنترل خشمم اونجاها هم استفاده میکنم. مهمترین دستاوردش از دید من ، تغییر نقطه تمرکز از بیرون به درون خود آدمه.

 

من خیلى علاقه ندارم از نقاط خصوصیه تاریک زندگیم بگم . دلیلش هم انتشارش و تجربه م از انتشاره. من تاوان زیادى بابت قضاوت هاى مردم درباره زندگى شخصیم دادم، تاوانهایى که هنوز از به یاد آوردنشون گریه م میگیره. اما اینو منتشر کردم. به قیمت دونستن شما. امیدوارم کم بازدید بودن صفحه م کمکم کنه و کسانى که قراره اذیتم کنن نخونن این رو یا بخونن و اذیتم نکنن . همین.

 

پانوشت: اونایى که مثل دوستى که کامنت گذاشتن از این پست نتیجه میگیرن : زندگى مشترک چقده ملال آور و سخته ، مبادا اشتباه کنن و بعدى از زندگى رو به ابعاد دیگه تعمیم بدن ! پیشنهادم اینه که  بیشتر توى صفحه من بچرخن تا با ابعاد دیگه ماجرا آشنا بشن. 


علیرضا همیشه خوبه؟ نه، گاهى فاجعه ست.

پس چطورى میتونى ادامه بدى؟ به زنده موندن فکر میکنم.

—————————-

من بعد از ازدواج در سى سالگى یه راز خیلى بزرگ رو فهمیدم. اینکه اگه میخواى زنده بمونى باید به نقاط مثبت بیشتر فکر کنى وگرنه خواهى مرد. 

روزهایى هست در زندگى که همون کسى که فکر میکنید دوستتون داره، به نظر میاد اصلاً براش وجود شما هیچ اهمیتى نداره.خیلى درد داره اما حقیقت داره. کارهایى رو میکنه که در صدم ثانیه فکر میکنید دارید روانى میشید و همین الانه که دیوونه بشید. از چیزهاى کوچیک تا چیزهاى بزرگ. از اینکه شما روزهاى زیادى تنها موندید یا مریضید یا همش گریتون میاد  و اون فقط میاد و خوابش میبره، از اینکه توى فلان کار مهم هیچ کمکتون نمیکنه ، از اینکه همش در حاله خوردنه یا همش توى اینترنته یا همش داره کتاب میخونه و فیلم میبینه و ، تا مخفى کاریهاى بزرگى که یهو گندش درمیان.

اما دیوونه نمیشید، فقط اذیت میشید.

و کم کم یاد میگیرید اگه همه روز رو صرف این کنید که چرا آشغالا رو نبردى؟ چرا وقتى من خوابم ملاحظه نمى کنى و صداى فیلم رو کم نمى کنى؟ ، چرا وسایلت رو بعد از استفاده سر جاش نمیذارى؟ چرا کوفت ؟ چرا زهرمار ؟ چرا چرا چرا. فقط خودتون رو بیشتر اذیت کردید. 

به ازایى که خودتون رو اذیت کنید طرف مقابلتون تغییراتى میکنه واقعاً. اما به چه قیمتى؟ به قیمت خسته تر شدن خودتون.

توى این نقطه من دیدم دیگه توان نفس کشیدن حتى برام باقى نمونده. حالم خیلى خراب بود.  و این شد که ترک زمین کردم و بازى رو باختم تا نفس بکشم. بیشتر نفس کشیدم و مخم باز تر شد و فهمیدم سمیرا. رها کن داستان رو. 

میدونید چرا این کار رو کردم؟ چون اگه این کار رو نمیکردم باید علیرضا رو هم مثل سایرین ترک میکردم. وقتى مثل من خونه (منظورم معشوقِ) زیاد عوض کرده باشید یه نقطه اى میفهمید این راهش نیست. اینطورى جواب نمیگیرید. به نظر من آسیبى که آدم از ترک کردن میبینه خیلى بیشتر از آسیبیه که از تحمل کردن میبینه؛ براى من اینطور بوده. معلومه که منظورم تحمل کردن همراه هاى معتاد، دیوانه یا عجیب غریب نیست. من دارم راجع به یه درجه پایین تر حرف میزنم، راجع به آدمهاى معمولى . مغز آدم از یه نقطه اى به بعد دیگه نمیکشه براى بار ششم دوباره عاشق بشه ، عاشقیش اون کیفیت رو نداره. 

حالا بعد از نفس کشیدنم و درک این ماجرا فهمیدم براى اینکه زنده بمونم نیاز به یه کم انرژى دارم، این انرژى که در طى روز به دست میارم اگه قرار باشه آخر روز با یه عصبانیت زرتى بریزم دور باز فردا همین داغونى که هستم باقى میمونم پس باید یه جورى انرژیم رو نگه دارم و حتى بیشترش کنم. میدونستین انرژى آزاد شده توى هر بار عصبانیت شبیه پرتاب کردن خودمون از یه ساختمون خیلى خیلى بلند میمونه؟ من هر روز صبح له بودم انگار کوبیدنم توى دیوار. براى اینکه انرژى رو بیشتر کنم و بتونم نگه دارم ورزش و آب و غذاى خوب لازمه اما نحوه برخوردتون با روزتون و استرسهاتون و مزخرفات روز، سبک زندگیتون رو کامل میکنه. همه اون کارا رو کم کم وارد کردم و میکنم و در یه نقطه اى فهمیدم هى سمیرا راهش عوض کردن نگاهته تا وقتى نگاهت رو به اتفاقات روز عوض نکنى همین داستان ادامه داره. و شروع کردم به عوض کردن نگاهم. خیلى سخته خیلى مقاومت میکرد ذهنم چون نمیخواست از بعضى مسائل بگذره اما براى زنده موندن و عمر کردن باید میگذشت. و این شد که از همین تکنیک هاى کنترل خشمم اونجاها هم استفاده میکنم. مهمترین دستاوردش از دید من ، تغییر نقطه تمرکز از بیرون به درون خود آدمه.

 

من خیلى علاقه ندارم از نقاط خصوصیه تاریک زندگیم بگم . دلیلش هم انتشارش و تجربه م از انتشاره. من تاوان زیادى بابت قضاوت هاى مردم درباره زندگى شخصیم دادم، تاوانهایى که هنوز از به یاد آوردنشون گریه م میگیره. اما اینو منتشر کردم. به قیمت دونستن شما. امیدوارم کم بازدید بودن صفحه م کمکم کنه و کسانى که قراره اذیتم کنن نخونن این رو یا بخونن و اذیتم نکنن . همین.

 

پانوشت: اونایى که مثل دوستى که کامنت گذاشتن از این پست نتیجه میگیرن : زندگى مشترک چقده ملال آور و سخته ، مبادا اشتباه کنن و بعدى از زندگى رو به ابعاد دیگه تعمیم بدن ! پیشنهادم اینه که  بیشتر توى صفحه من بچرخن تا با ابعاد دیگه ماجرا آشنا بشن. 

پانوشت: جالبه که بیشترین بازدید رو بین تموم پستها تا اینجا داره 


بنویسم؟ ننویسم؟ بگم به من چه رد شم؟ ولى آخه تا آخر فکرش همین بمونه؟ گناه نداره؟ آخه نوشتنم هم تاثیرى نداره. مینویسم آخرش تصمیم میگیرم منتشر کنم یا نه.

ببین دوست عزیز

حقیقتاً من خیلى خوشم نمیاد توى کلام توضیح بدم که کمى دارى اشتباه مى کنى. اینو هم که میگم مزخرفى بیش نیست.یعنى همه توضیحات کلامى براى تصحیح اشتباه دیگران مزخرفى بیش نیست. ولى قلبم میگه بگم یه بار یه جا و دیگه نگم. شاید تاثیر کوچولویى گذاشت.

توى هر وبلاگ چندتا پست عاشقانه پیدا میشه. تا اینجا که من خوندم. توى وبلاگهاى آقایون مجرد یه مفاهیمى هست شبیه اینکه دختره پول براش مهم نیست و باباش خرجش رو داده و فلان یا اینکه من رو ندید با همه تلاشم و درآمدم یا یه همچین حسایى.

اینطورى هست اما دقیقاً اینطورى نیست. رگه هایى از واقعیت هست توى چیزى که میبینى اما تمام واقعیت نیست. اصلاً بحث اونقدرا سر پول نیست درواقع. بحث سر تواناییه. سرِ دیدن تواناییه یک مرد. سرِ جرات داشتن. براى زنهاى واقعى ، مردهاى شل و ولى که هیچ برنامه اى ندارن و هدفى که براش جدى باشن و زندگى و رشد شخصى اى که پیش بگیرن حقیقتاً درنهایت جذاب واقعى نیستن. براى زنهاى مدیر طور خیلى جذابن اما آخرش جنگه دیگه! تابلوئه! بعضى مردا که از نظر من رسماً ن! هاى دنیاى مدرن! نیگا میکنن ببینن دختره و خانوادش چیا دارن چندتا بچن چقد ارث به من میرسه دختره کار میکنه یا نه پولشو میاره توى خونه یا واسه خودش خرج میکنه حقوقش چقدره و یه صورتحساب خوب درمیارن! اوناییشون که یه کم صداقت دارن همه اینا رو میگن به طرف و طرف هم نمیدونم چطورى عاشق اینا میشن اما به من ربطى نداره. اوناییشونم که ن هیچ و پوچ. اون دسته اى براى من مهمن و دوست دارم راجع بهشون حرف بزنم که درآمد معمولى اى دارن پىِ این چیزا هم نیستن اما تا میبینن طرف قدرتمنده و پولى داره و باباش کادو خریده پشماشون میریزه و عقب نشینى میکنن یا حداقل بلد نیستن اونجا چى کار کنن. یه راز در گوشتون بگم: زنها ترسهاتون رو بو میکشن. اینجور مردا عموماً خودشون حس ناتوانى دارن.حس خودشونه این داستان، طرف با رفتارشون این رو میفهمه.موضوع پول نیست حس ناتوانیه فردیه. حس میکنن نمیتونن پولدار بشن. تو میشنوى پول و مستقیم فکر میکنى اسکناس اما نه دیگه! تو بشنو پول و مستقیم فکر کن تواناییه کار. اونى که میگه خب من تواناییم همینه و من همینم و نمیشه و اینا که بدونه که یه لوزر واقعیه و هزارتا دیت هم برى این کله و درب و داغونیاشو با خودت قراره ببرى و خدافظ. اما اونى که پیش خودش میپرسه من چه کنم بهتر میشم. پیشنهاد من: جرات داشتن رو در تمام ابعاد زندگیت ، زنده کن. با همین درآمدت ها اصلاً بحث میزان اسکناسهات نیست، بحث جرات داشتن در تمام ابعاد زندگى با همین اسکناسهاست. نگفتم کله خر بودن و ریدن توى پولها و خرجهاى مزخرف! گفتم خرجهاى درست جالب مردونه. نگفتم جرات فقط توى پول خرج کردن! گفتم جرات توى همه ابعاد! مردى که هنوز جرات نه گفتن توى شرایط سخت به مامانش رو نداره هرچقدر هم توانا در خرج باز عاشق خوبى نیست. عاشق ترسو چرا باید انتخاب شه؟ اتفاقاً انتخاب نشدنش به نفع خودشه. چون بعدنا توسرى نمیخوره . فاز قربانیو من طبقه م فلانه و ما نداریم و اینا رو هم که بریز دور برادر من. اینا یعنى من جرات ساختن ندارم. مردى که نصفه شب بعد از مهمونى حال نداره زن رو برسونه خونشون چون ممکنه دیر برسه خونه خودش و هزارتا علت دیگه، توى سختیهاى زندگى میاد من رو برسونه؟ نه دیگه نمیاد. این یعنى جرات خطر کردن به موقع نداره و میذاره تو با لباس مهمونى سوار مترو و تاکسى شى و خودت هم حساب کنى! جرات کن ، جهان همین یک تیغه ست. خودت چقدر حس بهترى خواهى داشت. واى این مردا که از خرج کردن مثل غول دوسر میترسن! داداش خیلى تابلوئى و ما هم خیلى باهات معذبیم و اصلا راحت نیستیم باهات خداحافظ. یا مردى که هر روزش رو براى مامانش تعریف میکنه و هر روز احوال مادرش رو میپرسه و درکنارش همه قصه هاش رو میگه بهشون و پولش رو هم خرج مادرش بیشتر میکنه تا معشوقش که خب هممون میدونیم خوب نیست این کارا. یا مثلا این حرف که هرموقع شرایط جور شه ازدواج میکنیم. خب حدودا چندسال طول میکشه؟ و این جواب دیوانه کننده مردها: نمیدونم! خب بیا عقد کنیم پس؟ نه آخه شرایطشو خانوادم ندارن! براى من عموماً خجالت نکشیدنشون جالبه و توقعشون که دخترها سالها بایستن تا شرایط اینا و خانوادشون جور بشه و بعد ازدواج کن. آره حتماً! برو سنار بده آش به همین خیالات و تخیلات باش! عاشق مفت بیکار گیر آوردى؟! خجالت نمى کشى اسم خودت رو میذارى عاشق، مرد، انسان.

من کلى از این خاطرات دارم. و جالب ترینش به ازدواجم برمیگرده.  تمام مردهایى که مثل گزینه هاى بالا بودن فکر میکردن من به خاطر پول دارم با علیرضا ازدواج میکنم چون فکر میکردن به خاطر کم پولى یا تفاوت فرهنگى یا خودخواه بودن و دنبال مرد آرزها بودن و خلاصه بهونه هاى اینطورى باهاشون ازدواج نکردم. واضحه علط فکر میکردن. من فقط نمیتونستم بهشون اعتماد کنم، همین. و خب گاو بودم بلد نبودم توضیح بدم اونهم غلط من. علیرضا فقط جرات داشت . خودتون هم بودید این مرد رو انتخاب میکردید نه یه مرد ضعیف غرغرو که از صبح تا شب درباره خرابى وضع مملکت دم گوشتون غر میزنه که چون وضع خرابه من انقدر بدبختم. اینطورى نیست من و خانوادم چرا علیرضا رو دوست داشتیم؟ چون در چشمهاش جرات رو میبینى و میتونى بهش اعتماد کنى. میدونى توى خیابون هم اگه بمونین میتونى روى جرات و تواناییهاش حساب کنى. معلومه که سخته! به قول هاشم میرزایى هیچ کار قابل ستایشى به آسانى به دست نمیاد. 

 توى چشمهاى مردها نگاه کنید، اگه تمرکز داشته باشید همه چیز رو میتونید ببینید. جرات شیر بودن رو، جرات انسان بودن در شرایط سخت. بحث مهریه نیست. بحث رفتار مردها در موضع مهریه ست.من کارى با زنهاى که میخان مهریه بگیرن در برن یا با مردهاى خسیس که تمام تلاششونو موذیانه میکنن تا مهریه ندن رو کار ندارم. با انسانهایى کار دارم که در زندگى میخوان با موانع برخورد کنن . اونا برام قابل تاملن. جیغ و داد و فحش و ترک کردن موقعیت و تلاش بر موذى بودن و پیچوندن و چونه زدن هزارباره و از این دست رفتارها شیوه مردان بزرگ نیست.

خونه بزرگ کرایه کردن و ماشین فلان داشتن و درآمد و حق طلاق و مهریه و شیربها و هزارتا کوفت دیگه ظاهر داستانه. بحث اصلى  نگاه به قسمت دیگه اى از داستانه که امیدوارم رسونده باشم مطلب رو. نه به خاطر نصیحت. بلکه به خاطر اینکه براى این خیل ناامید و مایوس توضیح بدم شاید درى براى آنانکه به دنبالشن، گشوده بشه. همین.

 

پانوشت: من این متن رو براى مخالفانم ننوشتم تا بگن حرفام رو قبول ندارن. طبیعتاً همه مثل من فکر نمیکنن. من این رو بواى کسانى نوشتم که سردرگمن ، شاید از توى حرفام چیزى به دردشون خورد. وگرنه براى رسیدن به خدا راه ها بسیارند متن با این هدف نوشته شده.


باادب نبود. عموم آدمها ازش خوششون نمیومد. خودش بود. هر چى به ذهنش میرسید میگفت، کلمات رو سانسور نمیکرد تا قلب دیگرى رو نشه.

یه جامعه شناس هست به اسم نوربرت الیاس که من خیلى دوسش دارم و نظریات مختلفى داره و درباره فرآیند متمدن شدن بشر هم نظریه داره. میگه در فرآیند تمدن یکى از مهمترین چیزها سرکوبه که اتفاق میفته. سرکوب نه شبیه محتوایى که توى ذهن ماست و روانشناسا توضیح میدن، بلکه سرکوب در معناى وسیع اجتماعى و دسته جمعیش. مثلاً دیگه مرسوم نیست توى مراسم ختم توى شهر تهران خیلى جیغ و فغان و خنج کشیدن و خاک ریختن! مثال هاى جزئى ترش میشه مثلاً دور از فرهیخته بودنه وسط حرف آدما مدام پریدن یا مثلاً وسط غذا فین کردن و آروغ زدن یا حتى باد شکم رو پیش دیگران فریاد زدن! و خیلى چیزاى دیگه مثل اینکه دور از ادبه که با موهاى چرب و شونه نزده و صورت نشسته مهمونى رفتن. همه اینها یعنى چیزى سرکوب شده تا چیزى دیگر بروز پیدا کنه. هرچى متمدن تر سرکوب بیشتر. تا اینجا نظریه الیاس به زبون روزمرمون بود. در طول تاریخ، بشر به دلایل امنیتى کنار هم زندگى کرده و ارتباط با دیگران به خاطر همین  چیز واجبى بوده. به مرور زمان که امنیت اجتماع ها تامین میشه ، نیاز به ارتباط پایین تر میاد اما همچنان هرچیزى که خطرى براى حس امنیت دسته جمعى باشه، مطرود شمرده میشه و شاید به دلایل وجود امنیت و فرآیند متمدن سازى باهاش نجنگیم اما با سکوت ترکش میکنیم. 

ما متمدن شدیم ، وسط حرف دیگرى نمیپریم به جز با ببخشید عذر میخوام. ما متمدن شدیم یهو وسط بحث معمولى و منطقى جیغ و داد نمیکنیم . ما متمدن شدیم وقتى از کسان دیگه سوال ها میشه ما نمیپریم وسط جواب بدیم.  ما وسط غذا آروغ نمیزنیم مگر با قرمز شدن صورت و عذرخواهى. ما متمدن شدیم وقتى این کارا رو میکنیم بعدش شرمنده میشیم. شرمنده شدن یک مفهوم مهم در فرآیند تمدنِ. اون اینطورى نبود. فرآیند متمدن سازى اجتماعى روش شکل نگرفته بود یا حداقل تاثیرى رو که میباید نگذاشته بود. هممون ترکش کردیم.

 


چرا در زندگى من فیلمى زیباتر و تاثیرگذارتر و جذاب تر از شبهاى روشن نیست؟ درسته که شجاع دل رو خیلى دوست داشتم و انجمن شاعران مرده و باشگاه امپراطورها و به نام پدر (نسخه خارجى با بازى دنیل دى لوئیس خیلى فوق العادمون) اما خب هیچ فیلمى در عمرم جایگاهى که شبهاى روشن داره رو به دست نیاورده تا به حال با اینکه میزان فیلمهاى عاشقانه اى که دیدم خیلى خیلیه. براى هزارمین بار دیشب دیدیمش. احساس مى کنم روحم در لحظه لحظه فیلم جاریه و احساس مى کنم اصلاً من توى فیلمم فیلم توى من داره اتفاق میفته فیلم رو از روى من ساختن من رو از روى فیلم ساختن نمیدونم یه حسى که بلد نیستم کلماتش رو بگم و همین ناتوانیم و عجزم از توصیفش باعث تاثیرگذارى بیشترش روى من میشه. با علیرضا راجع بهش کلى حرف زدیم و چیزاى جالبى از درون خودمون و فیلم درآوردیم که لذت بخش بود. 

سرو لرزونى که راست وسط چهار راه هر ور باد ایستاده بود.

 

پانوشت: خشمم! بعد از اینکه یه عصبانیت طوفانى داشتم انقدر از دست خودم عصبانى بودم که حالم از عدم کنترل خودم بهم میخورد. فقط خدا رو شکر گه بزرگ نزدم. اما پذیرفتم دوباره تلاش کنم شاید تغییر کنم. حتماً تغییر مى کنم. یه راهکار پیدا کردم! دقیقاً قبل از به فواره زدن عصبانیتم میگم: عصبانیت من داره به نقطه اى میرسه که فواره شه، قبل از اینکه به اون نقطه برسه ، . (یه توضیح مرتبط اینجا میدم مثل: فلان تغییر رو بده، دیگه این کار رو نکن، یا هر چى لازمه) تا امروز توى دو سه تا موقعیت انجام دادم جواب داد. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید


من آدمها رو همیشه بعد از جدایى بهتر شناختم. خیلى بهتر. خیلى خیلى با وضوح تصویر بیشتر. شبیه زوم کردن روى یه عکس گرفته شده. و چقدر دلم گرفته. از اینکه سالها درختى رو آب میدى، بعد در بدبینانه ترین حالت به خاطر یه اشتباه زشت تو درخت خشک میشه و چشمهات رفتارهاى دیگرى ها رو میبینن.  توى این لحظه همیشه سرم گیج میره

همیشه گفتم اینکه چشمهام صحنه ها رو میبینن و دووم میارن برام خیلى عجیبه همیشه.

 

پانوشت: عکس دستخط شاملو


 

نشسته ام و حسم درون ذهنم نمى رود تا ذهنم دستور نوشتنش را بتواند صادر کند. حسم تا گلو میآید اما برمى گردد. گویا در گلو اجازه ى بالاتر آمدن نمیابد. آن نقطه در گلو نامش چیست؟ همان نقطه اى که از درون گلو تقاطعى دارد با دهان.

چرا راحت نمى توانم باشم؟ چرا وقتى دیگران هستند نمى توانم میوه بخورم؟ چرا حس مى کنم دارد نگاه مى کند در حالیکه نگاه نمى کند؟ حس مى کنم گوشه چشمى دارد یا شاید چون بعدها ذهنش به این موضوع فکر خواهد کرد ، من نیز به این موضوع فکر مى کنم. از چشمانش مى فهمم. در پس چشمانش نگاهى ست که مى گوید به چیزهایى فکر مى کند که نمى گوید. به لباسم؟ مرتبم. به زیپ شلوارم؟ بسته است. به نحوه غذا خوردنم؟ مرتبم. نمیتوانم راحت غذا بخورم. فشارى در ناحیه گوارشم حس میکنم که نمیگذارد معده و روده آسوده باشند؛ آسوده بخورند، آسوده کار کنند، آسوده دفع کنند. خداحافظى مى کنم و بیرون مى آیم. چقدر هوا خوب است، نفس مى کشم، نفسى از اعماقم، هواى خنک مردانه اى به درونم نفوذ مى کند و همه گرفتگیها را مى گشاید. با بازدم عمیقم سرم را بالا میگیرم و آه درختان سر به فلک کشیده با پس زمینه اى سیاه.

 

پانوشت: این عکس اغلب اوقات روى صفحه گوشى من ست، مثل همین الان.


یه چیزى همیشه داره اذیتم میکنه. یه چیزى که برطرف نمیشه لامصب. یه چیزى در درونم. بى معنایى نیست، نداشتن حقوق و آزادى در ایران نیست، ترس از دست دادن عزیزام نیست، این شکلى نیست اصلاً. این مدلى که با چشمهام دارم میبینم تموم شدنمون رو. حس مى کنم خیلى احمقانه ست تلاش براى تصحیح دولتها چون تاریخ همش همینه. یه سرى میان یه سرى سوراخ دارن از اون سوراخ گزیده میشن و میمیرن و یه سرى دیگه میان و همین داستان. انقدر سریع تموم میشیم که اصلاً تصحیح دولت و فکر به آینده و آموزش و اینا خیلى کارهاى وقت گیرى محسوب میشن.دیدن اینا داره اذیتم میکنه. میبینم که میبینم، حس مى کنم اما کار خاصى نمیتونم بکنم. دیدنش و حس کردنش داره اذیتم میکنه، میپیچم توى خودم. میبینم که داریم تلاش میکنیم اما به سرعت قراره تموم شیم. "چند دهه زیستى سریع تمام شونده".

همش دنبال یه چیزیم. یه چیزى که پیدا نمیشه. اصلاً پیدا نشدنیه و همینش رو مخمه. یه جیزى که دستم بهش نمیرسه. دارم رنج میکشم

علیرضا میگه این قسمتى از پروسه ى رشد در آدمه که به این نقطه برسه و این رو بپذیره که ذره ناچیزى از هستیه . قبول! بهش میگم آره اما اگه داستان خدا یا معاد نداشته باشه واقعاً شوخیه بى مزه اى بوده به نظرم. میگه اونوقت از اینکه فرصت دیدن بارون، بابات، برادرت، مامانت یا شنیدن موسیقى ها و اینا رو داشتى ناراحت میشى؟ . راست میگه . اما لامصب تو آخرش میخواى من رو به نقطه صفر برگردونى درحالیکه به نقطه صد عادت کردم؟ علیرضا میگه فرض کنیم آره، اونوقت میخواى این فرصتها رو داشته باشى یا نه؟ میگم آره میخوام ولى قیافم و حالم همینطوریه که میبینى؛ از دیدن این پروسه دارم زجر میکشم. من از لحظه استفاده میکنم و کیف میکنم اما چشمام از دیدن این سیر دارن زجر میکشن.آه از درد.


پیر نمى شویم

تنها ، شکست مى خوریم

و زمان

چهره مان را تصاحب مى کند.

نمى میریم

تنها از همان در که وارد شدیم

به خانه برمى گردیم.

نمى پوسیم

تنها، خسته مى شویم

و این همه پوست و گوشت و استخوان را

زمین مى گذاریم.

 

شاعر احتمالاً محمد عسکرى ساج (خودم یه کمى از شعر رو به سلیقه خودم حذف کردم.)

پانوشت: هیچوقت نفهمیدم همه چطور انقدر بى حس، خوابالود، بى تفاوت، یخ زده، مسخ شده به دیگرى نگاه میکنند . دلم میخواد از غصه پاره پوره و ریز ریز شم. لعنتیا بیاین باهم یه کارى بکنیم واسه این جهان مرده قبل از اینکه هرکدوم در تنهایى و یخ زدگیمون دق کنیم. چه جورى قلبمون میتپه و زنده خواهیم موند و فردا رو خواهیم دید. خیلى عجیبه برام.دووم آوردن واقعاً در بیولوژى انسان قابل بررسیه.


خوابم نمیبره

یه رویایى دارم که وقتى بهش فکر میکنم از شادى خوابم نمیبره

نمیدونم بشه یا نشه اما تنها رویاییه که دارم و از اعماق قلبم آرزو میکنم بشه

انقدر بهش فکر کردم و شاد شدم و خوابم نبرد که اومدم نشستم انگور با بیسکوییت میخورم و وبلاگ ها رو هورت میکشم 

و وسط همه اینا حس میکنم خسته م

یه خستگى که انگار توى خونهامه و از اجدادم بهم رسیده ، خیلى دوست داشتم میتونستم ردیابیش کنم تا ببینم به کجا میرسه . به قاجار؟ صفویه؟ مغول؟ ترکان؟ شایدم اعراب، شایدم بومیهاى تمدن عیلام. هیشکى نمیدونه نمیتونه بدونه.

اینکه من هیچ علاقه خاصى براى هیچ کار خاصى ندارم ایراد محسوب میشه؟ اینکه من نمیتونم خودم رو راحت روى دیوار جهان نقاشى کنم ایراده؟ فکر میکنم ایراده.

امروز کلاس خوب بود، بچه ها خوب بودن، راننده تپسى خوب بود، کافه خوب بود، حرفاى من و علیرضا درباره تاریخ خوب بود، کیک سیب و چایى خوب بود، تصمیم گیریم براى برنامه هاى فردا خوب بود، اما یه چیزى در قلبم متوجه نیستم که چرا خوب نیست. یعنى متوجهم. من در اغلب زمینه ها خودم نیستم. من وقتهایى که میرقصم خودمم. اما از تنبلى و تنهایى خیلى کم میرقصم. لذتى که توى چرخ هاى رفص سماع هست توى هیچی نیست اما من حوصله ندارم خودم باشم بس که خودم نیستم. تازه خوب شدم. قبلنا که اصلاً خودم نبودم. این خودم نبودم رو از مدرسه آوردم. ارمغانه آموزش پرورشه. روزى که توى مدرسه فهمیدم کار خاصى نمیشه کرد فقط کارایى که بقیه میخوان رو باید انجام داد، نه معلمها ذوق و شوقى داشتن، نه فضاى مدرسه. همیشه گفتم من هیچوقت هیچ دوستى نداشتم؛ حداقل تا دوره دانشگاه و حداکثر تا همیشه. کتاب پسر نامرئى رو خوندین؟ حسم شبیه اون بوده و هست همیشه.

توى دانشگاه کم کم خودم شدم. از دبیرستان توى سالى که دیگه مدرسه نرفتم خودم شدن شروع شد. اما خب واقعاً دوازده سال کمه براى کاملاً خود بودن. گاهى دلم براى دوران قبل از مدرسه تنگ میشه.

خسته شدم. وقتایى که خسته میشم دلم یه ماشین خوب میخواد که رانندگى کنم برم جاهایى که هیشکى نیست و غرق بشم. اما حقیقتش از تنهایى در شب میترسم. قبلنا نمیتوسم اما الان میترسم.  ولى یه روزى از یه جایى شروع میکنم سفرهاى تنهاییم رو. 

من معلم خوبیم. خیلى خوبه که آدم شاگرداش ازش راضى باشن. خیلى کلاسمو دوست دارم. شاید یه روزى درباره ش نوشتم. خیلى کارها باید بکنم که نمیکنم. یه بندى پامو گرفته. واسه همین عموماً کند حرکت میکنم، خیلى کند. اما هیچوقت نفهمیدم اون بند چیه.


 

میدونى چیه؟ گاهى عشق زیادى صرف میشه تا آخرش آدما بفهمن چى هستن، کجا هستن، .

هنوز همو دوس دارن اما تحمل هم رو ندارن

تربیت، عادتها زنجیرى میشن توى دست و پاى آدمها ؛ نمى تونن آزادانه اونچیزى که آرزو دارن باشن.

و خب همه چیز خراب میشه. 

هنوز همو دوس دارن اما ارتباط برقرار نمیشه.

بعضى وقتا از این حادثه خشمگین میشیم بعضى وقتا گریه مى کنیم بعضى وقتا سکوت مى کنیم

اما همیشه میدونیم که عشقى بود، که عشقى هست که نمیمیره اما توان زندگى نداره.

اعتراف نکردن به نتونستن فقط راهمون رو پیچیده تر میکنه.

مقصر دونستن دیگرى راهش نیست. تقصیر کسى نیست فقط گیر کردیم، همین.

 

فیلم افسانه رو دیدم ؛ داستان بیوگرافى تاریخى دو برادر دوقلو که از گنگسترهاى مشهور تاریخ لندنن و یکیشون عاشق میشه جوکر هم دیشب عاشق شد اما خانومه ازش فاصله گرفت چون ازش میترسید . خانومها چقدر زیبان ، مردها چقدر چشمهاشون محسورکننده ست وقتى عاشق میشن .


امروز یه چیز بزرگ فهمیدم:

سمیرا همشون رو فراموش کن؛ دولت، ملت و این خاک

هیچکدوم اصلاح پذیر یا قابل بازگشت به چیزى که میخواى نیست

حداقل تا وقتى که تو عمر مى کنى

پس تمرکزت رو بذار رو چیزى که عشق درونت میکشه میبردت 

اینطورى میتونى به اونا کمک کنى اما مهمتر اینه که پشیمون نمیشى چون معیار خودتى.

پس فراموش نکن: اون سه رو فراموش کن ؛ مطمئن باش اونا برنمیگردن به اون نقطه آرزوهات.

بچسب به هنر و ادبیات دخترم.


پیدا کردم خودمو!

جوکر!

من در عمق بسیار شبیهشم فقط براى اینکه جنایت نکنم نقاشى مى کنم. 

قبلنا وقتى به اون حد از جنون میرسیدم گریه میکردم. اما الان سالهاست نقاشى میکنم در اون لحظه. 

خیلى خوب شد دیدمش. به نظرم جوکر خیلى خیلى خیلى باهوش تر بود چون سریع واکنش نشون میداد؛ سریع دست به قلم میشد.

فوق العاده بود. مردى از انتهاى شب. آرام و مهربان اما خسته. چقدر شبیهش بودم. کاش واقعیت داشت و خودمو بهش میرسوندم و بغلش مى کردم. جوکر فقط یه آغوش میخواست.

"دیوانگی مثل جاذبه است تنها چیزی که احتیاج دارد یک هل کوچک است! اگر این هل کوچک را یک زله در نظر بگیریم ، نتایج در جایی مثل ژاپن و هائیتی یکسان نخواهند بود ."

 

پانوشت: یادگیرى روى زندگى و ذهن خیلى تاثیر میذاره و باعث میشه من اینو بدونم که جوکر اگه خودش نتونه عینکى که به چشمهاش زده براى دیدن جهان رو برداره، حتى اگه در آغوشش بگیریم هم ممکنه در نهایت به دستش کشته شیم. اما یادگیرى نمیتونه جلوى دوست داشتن رو بگیره فقط میتونه جلوى انتخاب کردن رو بگیره.  

پانوشت: شاید جالب باشه بدونید من مدتى عاشق شغل دلقک بودم و چقدر پیگیرش. و الان هر روز میرقصم.


فیلم شروع بتمن رو هم دیدم

آقا من نماد ساختار روانى بیمار یک جامعه ام

با بتمن ازدواج میکنم اما جوکر رو خیلى دوست دارم

خیلى جالب نیست اما حداقل صادقانه ست.

حالا چرا با جوکر ازدواج نمیکنم؟ ازش میترسم. حس میکنم یه روزى دیگه منو دوست نخواهد داشت. مثل یه اثر هنرى فوق العاده میمونه برام به نظر میرسه در طولانى مدت خسته کننده و مایوس کننده خواهد بود اما زیباییش رو حفظ خواهد کرد. شاید در لفظ و کمى هم در عمل دوسش دارم اما در میدان عمل باهاش واینمیستم. شاید چون عاشق واقعى نیست. درد کشیده خشمگین و غمگینه ، فقط همین. و این از اشتراکاتمونه اما راه هاى برون رفتمون از درد باهم فرق میکنه: اون میکشه میتونه بکشه به حق هم میکشه من نمیتونم شاید دقیقاً جاش بودم میتونستم اما نیستم. 

جالبه که در زندگى اجتماعیم شبیه بتمن میمونم اما در زندگى فردیم شبیه جوکرم. 

آمریکا خیلى خوب جلو رفته. آفرین. ساخت قهرمان کاذب . باریکلا. میتونن میکنن. 

اما جداى از اینها چقدر بیکارم، علافم، بى انگیزم، هیچى به هیچى. همه مشغولن به جز من . یادمه توى مدرسه و دانشگاه هم همین بودم. یه کار هست که شاید خوشحالم کنه. تا آخر دى خبرش میاد. چرا اون شخصیت خفنه که توى ذهنمه نیستم؟ چون انرژى ندارم. همش عین معتادا یه گوشه م . و هیچ انگیزه اى هم براى کارى ندارم. خوب نیست.


من توى خونه خودمون دکوراسیون رو خیلى تغییر نمیدم. از جابجاییه خاطرات خوشم نمیاد. توى این جابه جایى بعضیهاشون زخمى میشن و چه بسا نابود و از خاطره ها پاک. و من نمیخوام پاک بشن. اگه پاک بشن اونوقت فراموش میکنم که چه روزها رو فلان جاى خونه گریه کردم و چه روزها که فلان جا مسخره بازى درآوردم و با جابه جایى وسایل تاریخشون پاک میشه. ما دو سه تا آویز دیوارى داریم که گاهى مجبور میشیم جاشونو عوض کنیم و من متنفرم چون من با اون آویز اولیه توى جاى اولش یه سرى خاطرات و تصاویر دارم و وقتى میام دوباره به اونجا نگاه کنم میبینم آویز دومیه اونجاست و ریده میشه به آرامش و زیبایى تصویر ذهنیم. یا یادمه ما ساعت دیوارى نداشتیم نمیخواستیم داشته باشیم از روى گوشیمون میفهمیدیم خیلى حس خوبى بود بى زمانى. ساعتها و روزها رو از یاد میبردم. بعد مامان بابا یه ساعت خیلى خفن و زیبا برامون هدیه آوردن و خب زدیمش به دیوار . حقیقتش یه دلیلش مهمونامون بودن که کلى اذیت میشدن. اما هیچوقت جلو و عقب نمیکشیمش. دستکارى زمان به شیوه دلخواه رو خیلى دوست دارم. گاهى با علیرضا ایده میزنیم که وقتى همه ساعتا رو میکشن عقب ما بیایم دو ساعت و سى و هشت دقیقه بکشیم جلو بعد کلى جمع و تفریق کنیم براى به دست آوردن ساعت اصلى. کیف میده. دیشب که خونه مامان اینا بودیم و من شب نخوابیدم به روال همیشگى، داشتم به دکور خونش فکر میکردم. به اینکه چرا خاطراتم رو در این خونه همیشه به یاد ندارم. فهمیدم چون دکور عوض میکنه هرچند وقت یکبار. مثلاً من موقعى که غمگین بودم روى اون مبله که فلان جا بود گریه کردم اما الان اولاً اون مبله دیگه وجود نداره ثانیاً اونجاى خونه اصلاً مبلى نیست و خالیه. یا مثلاً با خودم فکر کردم چرا هى اشتباهاتم درباره فلانى رو به یاد نمیارم بعد یادم افتاد چون موقع اون اشتباهات  اون گوشه خونه نشسته بودم و اون گوشه الان میز ناهارخوریه! یا مثلاً کلى از تلفنى حرف زدناى شبانم رو هر صد سال به یاد میارم چرا؟ چون تخت و صندلیم و اونور اتاقم بودن و یه شکل دیگه داشتن. اما همه خاطرات گریه و شادى هاى شبانه روى این تختمو به وضوح به یاد دارم چرا؟ چون تخت همینجا و همین شکلى بود. تاثیر داره. بعد میگن اشیا جاندار حساب نمیشن. سهراب کى بود که گفت هر که در حافظه چوب ببیند باغى، خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود. سهراب حافظه تصویریش قوى بوده مثل من؟ احتمالاً! چون نقاشى هم میکشیده. من فکر کنم یه دلیلى که مردم ایران حافظه تاریخیشون ضعیفه اینه که بس که خراب میکنن میسازن خب آدم یادش میره داستانو دیگه. مثلاً من هروقت به خیابون مورد علاقم در تهران ؛ سى تیر میرم همه چیو یهو یادم میاد. انگار میرى به اون برهه از تاریخ.موزه ها رو قشنگ میفهمى. فرق داره. گردشگرى میتونه توى به یاد آوردن سهم داشته باشه اما نه به اندازه معمارى شهرى و مرمت آثار و حفظ بناها. خونه ابتهاج و جلال و سیمین میرى همه چیو به یاد میارى اما خونه هدایت رو میرى تغییر دکور دادن اونقدر به یاد نمیارى ولى باز بیشتر از خونه هایى که نابود شدن به یاد میارى. یه مقاله اى  هست به اسم تاریخ و فراموشى از پل ریکور که قطعاً ربط به تغییر دکور نداره اما خیلى جالبه که چطورى فراموش میکنیم. یه روز از همین روزا میذارمش اینجا بخونید. به نظرم موزه ها واسه همین هویتشون کمتر از خونه هاى قدیمیه. یه کاسه رو از کانتکستش ورداشته آورده گذاشته توى ویترین میگه این ماله زمان فلانیه موزه آبگینه و کلیسا و کنیسه بهترن توى این موضوع.ولى باز خونه ها یه چیز دیگن. خونه مقدم موزش فرق داره. یا مثلاً خونه سیمین و جلال و شهریار توى آینه ها و تلفناشون حس هست. میدونى چندتا نسل توى این خیابونا متولد شدن و راه رفتن و مردن؟ اما آدم هیچ حس نمیکنه. باید کلى تخیل کنى تا حس کنى، کتاب و فیلم بخونى تا به یاد بیارى. مثلاً من یه کفگیر دارم خونه که از مادر شوهر مادربزرگم رسیده به من یا یه جلیقه که از مادربزرگ مادربزرگم به من رسیده ؛ خیلى عجیبن، فرق دارن با کفگیرى که تازه میخریم و لباسى که تازه میپوشیم. شنیدین میگن فرش دستباف هرچى بیشتر پا بخوره گرونتره؟ به نظرم همه چى اینطوریه. شبیه دستاى بعضى مردا که انقدر کار کرده ترک ترکه یا دستاى مامانامون که انقدر برامون هویج و اینا خورد کردن ردشون حتى با کلى کرم هست به نظرم ارزش اون دست بیشتر از دستیه که تازه و نو و صاف مونده. همین جراحى که میکنن یا بوتاکس و از بین بردن خط پیشونیا، من که دوست ندارم حافظه رو پاک میکنه، قصه رو پاک میکنه. خب مرگ خودش همه اینا رو پاک میکنه چه کاریه . من دیدم توى مرده شور خونه آدما دیگه خط هاى مهم روى چهره ندارن. راستى میدونستین یه دوره به شستن مرده ها علاقه داشتم . خیلى شغل عجیب و قشنگیه. در تمیزترین حالت ممکن قرارت میدن. ماشالا خیلى خوب میشورن و دعا میخونن . حتى کثیفیهاى روده خودشون میان بیرون. میدونین یه علت که کفن میپیچن همینه؟ جالب نیست دیگه در حالیکه یه مرده داره ریدنش میریزه حمل و نقلش کنن اینور اونور. البته تمام سوراخها با پنبه سفید پر میشه که گند نخوره به تمیزى .همایون غنى زاده رو میشناسین؟ تئاترهاش رو دیدین؟ مرده شورخونه خیلى شبیه فضاهاى تئاتر غنى زاده س. خلاصه و مرتب و ساده و همه چیز سفید. مراسم عجیبیه شستن مرده ها. حس مى کنى زنده ن و فقط چشاشونو بستن آب نره توى چشماشون. میدونستین اونایى که کجیه استخون دارن توى اون لحظه دیگه کج نیستن؟ من یکى از سوالام همیشه این بود که چطورى همه صاف کفن پوش میشن؟ عین هم؟ جوابش رو رفتم یاد گرفتم : همه صاف و مرتبن اون لحظه. مرده شور خیلى روى زیبا شدن تاثیر داره البته. مثلاً یکى توى خیابون شلیک کنى بمیره همونجا اونقدر تمیز و زیبا نیست که بعد از شستنش. خیلیا از این حرفا بدشون میاد. من ولى از یادگرفتن چیزاى جدید خیلى خوشم میاد. اما نه به قیمت از بین بردن چیزاى قدیم. توى موسسمون هرچندوقت یه بار منشى عوض میشه اصلاً به نظرم جالب نیست. اسباب کشى در هر نوعیش اجازه غرق شدن بیشتر رو نمیده و براى من این غم انگیزه. اما قطعاً یه روزى از این تاریخ هم اسباب کشى میکنن مردم. واى فکر کن اونموقعى که میخوان از کره زمین برن. خدا رو شکر من نیستم وگرنه دق میکردم از نگاه کردن بهش. عکس خوبیش اینه . مثل معمارى نیست اما خب بالاخره یه تفمالى از اون حسها رو نگه میداره. خاطرات با عکس شبیه ساختمونهایین که استحکام ندارن و تقى میریزن. مثلاً من هرموقع عکساى گوشیمو میریزم رو هارد (زهى خیال باطل اگه تصور کنى دونه ایش رو پاک میکنم) انگار جدید میشم! انگار تاریخ ندارم. به یاد نمیارم. باید برم بشینم هارد رو ببینم تا تازه یادم بیاد بعلههه اونجا هم بود! عه اینم بود! عه اون یاروئهههه! خنده داره به نظرم و مسخره. مدت زیادیه اعتقاد ندارم به ثبت لحظه. چون آخرش قراره فراموش کنم. درسته متنفرم از فراموشیو همین باعث میشه عکسامو پاک نکنم اما باعث میشه عکس جدید نگیرم. انگار ساختمونیم که آپدیت نمیشه و توى معمارى قبلیش مونده. هى عکساى قدیمم رو چاپ میکنم عین اینایى که دوره هخامنشیان رو مدام زیر لب به عنوان ذکر روز انتخاب میکنن! یه جورى میگن انگار دیروز بود. البته تاریخ که میخونى میفهمى چرا میگن . چون دوسش داشتن و از دوست داشته هاشون به زور جدا شدن ؛ نمیخواستن اما طبیعت که حقوق بشر رو نخونده و حق راى رو به هیچکس نداده و کوروش هم توى انتخابات آخر دیگه رد صلاحیت شده بوده و والسلام. خلاصه اینطوریا دیگه. شبا خوابم نمیبره اینطورى میشم. امشبم میدونم خوابم نخواهد برد. آخى چقدر حرف زدیم من اغلب تنهام اینه که حرف زدن رو خیلى دوست دارن با آینه و عروسک و موقعیت مورد علاقم اینه که یه موقعیت فرضى که دوست دارم تصور میکنم و شروع میکنم حرف زدن توى اون موقعیت خیلى میچسبه و روانم تخلیه میشه اما خب نباید کسى باشه چون آدما عموماً این کارا براشون دور از تمدنه و اون فرآیند تمدن که قبلاً گفتم. البته انتشار نوشته یه کم فاصله میگیره از تخلیه تنهایى صرف اما به هرحال همیشه ناخودآگاه بخش مهمى از داستانه. خب من خسته شدم دیگه . برم الویه رو بذارم توى یخچال تا خراب نشده و بعدم برم سراغ کلاس تاریخ امروز و داستانهاش. خودم رو معذب میدونم که خداحافظى کنم؛ توى موقعیتهاى فرضیم هم آخرش با هداحافظى تموم میشه و بعضى وقتا نصفه نیمه میمونه چون یه کارى پیش میاد یا یکى زنگ میزنه و در میزنه و رشته داستان پاره میشه. خلاصه که من رفتم خدافظ.


 

چقدر عمیقاً خوشحالم که توى این دوره اینجا هستم

چقدر عمیقاً خوشحالم که توى این خیابونا وول خوردم و توى بارون و برف و آفتاب ماشینهاى آشفته رو توى خیابوناى آشفته دیدم

چقدر عمیقاً خوشحالم از دیدن این وانتهاى پر میوه و بچه هاى شیطون توى خیابون و ماشینهاى کثیف با بوى دود سیگار و فونتهاى بى ربط روى مغازه ها و قلیون فروشى هاى زشت و عابرهایى که یهو میان وسط خیابون و مکانیکى هاى سیاه و چراغهاى یکى درمیون خاموش خیابونها و این وانتهاى آبى فحش خور و تابلوهاى سبز و سفید و قرمز و .

چقدر خوب شد این تصاویر از تاریخ رو دیدم 

همه این تصویرا کنار هم

چقدر شبیه همن مردمش، مغازه هاش، تاریخش، جغرافیش، ادبیاتش، شغلهاش، ماشینهاش، عاشقهاش، غذاهاش، موسیقیش، جاده هاش، آسمونش

چقدر این دوره شبیه درونه منه ؛ تلخ و سیاه و آشفته و زیبا

در تصویر میتونید انسانى را ببینید که از درون تاریک و آشفته است و مى خندد. تاریکى و خوشحالیش را میتوانید در چهره ش ببینید.

خدا بهترین جا رو بهم نشون داد براى به دنیا اومدنم.

چقدر دوسش دارم

 


شوالیه تاریخى و شوالیه تاریکى برمى خیزد رو هم دیدم و فهمیدم چرا با بتمن ازدواج میکنم. درسته که این جوکر اون جوکرِ من نبود. و درونم هنوز شبیه جوکریه که اول گفتم. اما. در چشم هاى بتمن نشانى میبینم از عشق. چرا توى جوکر میبینم و باهاش ازدواج نمیکنم؟ چون حس میکنم عشقى که جوکر نشون میده صرفاً واکنشه، ممکنه از بین بره و تبدیل به نفرت شه اما عشقى که توى چشمهاى بتمن هست ابدیه و قابل اطمینان. برات شمشیر میزنه تا زنده نگهت داره. به زندگى شلاق میزنه تا اونطورى که میخواد پیش بره. تمام اراده ش رو به کار میگیره تا اونجورى زندگى کنه و بمیره که رویاشه و توى رویاش میتونى آزادى آدمها، عشق، باهم بودن رو ببینى . تلاششون عاشق شدنیه. زخمهاشون بوسیدنی. حس نه آدم رو براى اینکه عاشقشون بشى بیدار میکنن، براى اینکه تنهاشون نذارى، براى اینکه زخمهاشون رو ببینى. قطعاً با دیدن همچین چشمهایى عشق یه طرفه نخواهد بود. نگفتم بتمنها بى نظیرن و ایراد ندارن و جوکرها عنن؛ هرگز. من عاشق جوکرهام ولى با بتمن ها ازدواج میکنم. چون صرفاً وقتى به چشمهاشون نگاه میکنم میتونم براى همیشه بهشون اعتماد کنم. جوکرها خیلى زودتر سقوط میکنن در عشق. بتمن ها نه. درست بود که میگفت هرکى بیشتر ارتفاع بگیره سقوطش دردناکتره اما ازش خاطراتى در ارتفاعات خواهم داشت که فراوان و بى نظیر خواهند بود.سقوط چُسى به چه دردى میخوره؟ سقوط چُسى که دیگه سقوط نیست اصلاً.

شاید به نظر نیاد اما حقیقت بزرگى از زندگیم رو فهمیدم. همیشه عذاب وجدان داشتم از این تناقض. جواب رو حس میکردم اما فکر میکردم چون منطقى نیست عذاب وجدان داشتم. میدونین که تا دلیلى براى ارائه به دادگاه نداشته باشید فایده نداره. 

و خب پیداش کردم. جوکرها یه لحظاتى دارن که وقتى رخ میدن دیگه نمیتونى بهشون اعتماد کنى، ازشون میترسى. و این تناقض نداره با اینکه چقدر دوسشون دارى.دوستت دارم ولى حاضر نیستم باهات ادامه بدم.

 

پانوشت: توى فیلم به یه چیز دیگه هم پى بردم. به سریا هستن که توى فیلم اصلاً نیستن، شهروند معمولى اى هستن که کارهاى قهرماناى قصه صرفاً توى شهرشون داره اتفاق میفته و تها روشون تاثیراتى میذاره اما هیچ کار خاصى نمیکنن یه گوشه توى یه خونه اى دارن با بچه هاشون بازى میکنن یا زنشون رو نوازش میکنن و باهم میگن و میخندن و کارشون رو شرافتمندانه انجام میدن و کارى به داستانهاى قهرمانانه ندارن. اینها دوستهاى خوبى براى بتمنها هستن اما بتمن نیستن. به این گروه باید فکر کنم. شاید اینا عاشق شدنى تر از بتمن باشن.حسم اینو میگه. اما میدونى که. کافى نیست


یه روزى من دوستان زیادى داشتم و اون هیچ دوستى نداشت. دیگه ندیدمش اما امروز فهمیدم امروزه وضعیتمون برعکسه، یه مطلب خوندم درباره یه چیز دیگه که وسطش نوشته بود "بسیارى از دوستانم."

 

دیگه بالاخره گهى پشت بر زین ، گهى زین به پشت.


میشه یه موقعیتى رو براتون بگم و بعد شما بگید پیشنهادتون به من درمانده چیه؟

اگه گناهکار باشید کمى بیشتر از آنچه دیگران گناهکار بودن، اما دیر بفهمید این داستان و زمانى باشه که همه چیز فراموش شده یا حداقل دیگران دیگه دوست ندارند اون موضوع ها رو بشنوند، اما شما از عذاب وجدان  زندگیتون دچار اختلال بشه چى کار مى کنید براى اینکه به زندگى برگردید؟

توجه داشته باشید که اگه بگید ممکنه نه تنها بخشیده نشید بلکه بابت ایجاد گفتگوى دوباره حول اون موضوع نه تنها بهتون حمله شدیدى شه بلکه بعدش حالتون بدتر هم بشه.

و اگه نگید درد هر روزه رو باید تحمل کنید که از همین تریبون اعلام میکنم وحشتناکه. صبح ها با فکرش از خواب بیدار میشید در طول روز رهاتون نمیکنه و شبها با غم و کلافگى به خواب میرید.ماه ها. انقدر که تصمیم میگیرید از همه این سوال رو بپرسید شاید کمکتون کردن.


همه بر باد مى رویم.

درباره خشمم اومدم بنویسم. وضعیتم از نظر خودم خیلى بهتره. اونموقعى عالى میشه که بقیه هم فیدبکى بهم بدن که تفییر کردم در این زمینه "و من آن روز را انتظار میکشم" (شاملو). چگونه؟ دگمه بى خیال رو مدام میزنم . این دگمه ماله جاهاییه که قبلاً مدام کنترلشون میکردم. اتفاقاً جالبه که نتایج خیلى بهترن! مثلاً علیرضا فلان آداب رو در مهمونى رعایت نکرد یا مثلاً علیرضا فلان رفتار ناجالب رو کرد یا مثلاً چرا فلانى داره عن میکنه خودشو واسم یا چرا فلانى کمک نمیکنه چرا فلانى کنترل میکنه همه چیمو چرا فلانى فضوله و از این دست ها؛ موضوعاتى که همه میدونن بدم میاد و قبلاً بسیار جنگیدم و موفقیت دندونگیرى حاصل نشده واسم! الان با خودم میگم بى خیال سمیرا. رهاش کن بره رئیس. در موقعیتهاى جدید تا جایى که بتونم بى خیال رو میزنم اگه نتونم جمله طلاییم رو میگم: من دارم به مرض خشمم میرسم قبل از اینکه دچار جنون بشم و از کوره در برم و همتون رو ناراحت کنم دیگه براى دفعه بعد تکرارش نکن.

تا اینجا خوب جواب داده. عالى جواب نمیده اما اون اضافه هاش رو ندیده میگیرم و به تغییر هفتاد درصدى توى طرف در اون موضوع بسنده میکنم.

کارى رو که اصلاً نخوام انجام نمیدم. شاه کلید وارد نشدن به موقعیتهاییه که آخرش جنگه. هر جا سریع نظرمو بگم اوضاع بهتر پیش میره مثلاً طرف از ایناییه که کار رو انجام نمیده در مقابلش یا از بیخیال استفاده میکنم چون من مسئول تصحیح اون نیرو نیستم یا وقتى انجام نداد خیلى سریع بسته به شخصیتش میگم این بود قول دادنتون و انجام ندادنتون؟ 

یه روز از یه مشاور چیزى یاد گرفتم که خیلى کمکم میکنه. وقتى دارى خشمت رو نشون میدى قیافت باید کاملاً واضح باشه که خشمگینى، صورتت رو دفرمه کن. کلاس تئاترهایى که رفتم توى دفرمه کردن صورتم خیلى کمکم میکنن. و خیلى هم سریع جواب میگیره آدم. دفرم کردن صورت باید توى کلمات، نثر نوشتارى و هر ابزارى که طرف داره میبینه باید مشخص باشه.

توى کار خیر هم نباید سریع پرید توى آب. از مزایاى ازدواجم با علیرضا یاد گرفتن یه سرى ضرب المثلها توى فرهنگشونه که خیلى خوبن مثلاً این : نرسیده به آب شلوارت رو نکن. خیلى دوسش دارم زود پریدن منجر به عصبانیت میشه آخرش. پس تلاش میکنم به کندى مسئولیت بپذیرم و کارى براى کسى رو قبول کنم یا درددل کنم یا هزارتا موقعیت دیگه که قبلاً شیرجه میزدم اینم خیلى خوبه نتیجش.

الان روزهاى زیادیه (به نسبت قبلاً) که عصبانى نشدم. فکر میکنم دو هفته شده. خیلى براى خودم هم عجیبه. (حالا اد فردا جیغ و داد میکنم یا عیسى مسیح خودت بهم کمک کن من میترسمممم) .

حالا یه کارى هست که میخوام تا آخر دى انجام بدم. سپاسگزارى. شنیدم تاثیر داره و حسم هم میگه درسته و بابا هم امتحان کرده بود و میگفت نتیجش خیلى تاثیرگذاره و یکى از دوستانم هم زندگیش تغییر کرده . چون موجب تغییر نگاه میشه. چیزى که فکر کنم من نیاز دارم یه کم ازشو.

هر روز چیزایى رو که نمیبینم اما وجود دارن رو پیدا میکنم ؛ معجزاتى که رخ میدن اما نمیبینم. اوشو یه جمله عجیب داره که خیلى خوشم اومده ازش: همه چیز معجزه ست. میگه دقیق که نگاه کنى همه چیز معجزه ست : نفس کشیدن، رویش گیاه ، بارش باران ، اینکه به کدوم سمت دارى نگاه میکنى و خیلى چیزاى دیگه.

میخوام منم اون بعد از درونم رو که اینا پیدا کردن، پیدا کنم. اگه اونا تونستن، شاید منم بتونم.

میخوام من هم چیزاى بیشترى ببینم.


حیف که نمیشه باهات حرف زد وگرنه مى خواستم بهت بگم همه حرفایى که راجع به دوستامون میزدى درست بود. همه دوستایى که داشتیم و تو زودتر از من کنارشون گذاشتى. آفرین. تو باهوش تر بودى. یادمه میانگین هوشت هم بهتر بود و شمالیا باهوشترن و این داستانا. البته من دیگه فکر نمیکنم نقطه امتیاز آدما میتونه هوش باشه اما تو سریعتر دیدیشون. من خیلى دییییر فهمیدم. خیلى دیر. خواستم ازت عذرخواهى کنم که دیرفهم بودم. البته که میدونم توى بعضى چیزا هرکى دیرفهمه. اما من دوست نداشتم روبه روى تو دیرفهم باشم دوست داشتم یه هیرو باشم. که خب . نتونستم.

اما میخواستم اینو بگم که خیلى دردناک بود وقتى فهمیدم.شبیه همون سیگارهاى پشت سر هم تو وقتى یکیشون اومده بود ازت توى کافه عذرخواهى کنه و توضیح بده. هنوز نمیتونم هضم کنمشون. خواستم اینا رو بگم که یه وقت فکر نکنى طعم درد رو فقط تو فهمیدى. تو رفتى و بعدترها ما هم طعم درد رو چشیدیم. چقدر اذیتت کردم و چقدر اذیتم کردی و از هم گریختیم .

 

عذرخواهى چه شکلیه؟ واقعاً بیهوده تقلا میکنیم؟ من نمیخوام اینطورى فکر کنم. 

 

پانوشت: لباسشویى به نظرم خیلى دستگاه عمیقیه.


واقعاً نمیفهمم آدما بعد از جدایى چرا حتماً باید رابطشون رو تبدیل به زهرمار کنن! چه کاریه! یو آر سُ لاولى هنوزم که هنوزه! والا! حالا نشد باهم باشیم ، خرابکارى کردیم گند زدیم بى شعور بودیم اوکى! تموم شد! این وحشى بازیا چیه دیگه!

الحق والانصاف خیلى مثبت نگر بودن سخته! سخته تا وقتى انجام نمیدم. وقتى انجام میدم آسون میشه. مثلاً همینکه میتونم توى خونه بشینم و کتاب بخونم و یهو یه سرى نمیریزن توى خونه با اسلحه بکشنم خیلى جاى شکر داره ولى به نظرم نگاه اوشو این کار رو راحت تر میکنه: همه چیز معجزه ست. اینکه یهو نمیریزن تو خونه واقعاً معجزه ست اینکه گیاهان توى خونم برگ میدن و بزرگ میشن و من معلوم نیست دقیقاً چرا انقدر کیف میکنم از دیدنشون معجزه ست اینکه بعد از کلاس تاریخ انقدر حالم خوب میشه هربار معجزه ست اینکه آب هویج بستنى انقدر خوشحالم میکنه واقعاً معجزه ست اینکه مغز گردوها توى این شیشه اى که قبلاً ماله مربا بود و الان مغز گردوها رو میریزم و به نظرم خیلى زیبان معجزه ست اینکه این کتاب توتوچان چقدر دیوونم میکنه از جذابیتش معجزه ست اینکه این پارچه مخمله که مادرشوهرم داده و بقچه ست و روش به سبک قدیم حاشیه و گل هاى سفید داره و انقدر جنس مخمل برام هیجان انگیزه معجزه ست اینکه توى این اوضاع اقتصادى ما پول داریم که کتاب بخریم معجزه ست اینکه دلمون میاد سیصد تومن از حقوق کممون رو بدیم کتاب معجزه ست اینکه یه بلیز پشمى به رنگ آبى صابونى دوخته شده که توش پر از توپ توپهاى پشمى آبى صابونى برجسته ست و من توى مغازه پیداش کردم و عاشقش شدم و زنده موندم و الان پوشیدمش معجزه ست .اینکه بچه هاى کلاس دوستم دارن معجزه ست. اینکه توى این وضعیت من توى خانواده جالبى هستم و انقدر ایران رو دوست دارم واقعاً معجزه ست! اینکه پسران عجیبى رو در تاریخ زندگیم دیدم واقعاً به طرز عجیبى معجزه ست. این انیمیشن آخرین داستان که انقدر به من کیف داد معجزه ست دیگه. اینکه الان میخوابم معجزه ست. همین که امروز زنده موندم معجزه بزرگیه. حتى اینکه به این نتیجه رسیدم که اشو راست میگه و همه چیز معجزه ست، خودش معجزه ست! جل الخالق از این فتنه ها که در سر ماست.

به نظرم ما به جاى معجزه دیدن داستان ،  دلیل میاریم تا اونقدر شاد نشیم و بى اندازه ذوق نکنیم .


دیشب خوابشو دیدم

خیلى عجیب بود 

چون کمتر خواب کشدار ازش میبینم یا حداقل یادم نمیمونه

اول با دوستم رفته بودیم کوه بعدش باهاش رفتم یه خونه بیمارستان بعد حس کردم سرماخوردم و رفتم داروخونه قرص بگیرم یه کردم آردن داد گفت درمان این مدل سرماخوردگى با اینه بزن به پوستت اومدم بیرون داشتن همه جا شلیک میکردن و مردم رو میکردن توى ون نمیدونم چطورى در رفتم یادم نیست تا اینکه رفتم یه کافه اى اونجا بود با یه دخترى که سرش رو گذاشته بود روى شونه هاش شبیه سحر بود یکى دیگه هم بود ولى روبه روش نشسته بود و پشتش به ما بود نگاش میکردم هرازگاهى به نظر شاد میومد میخندید موقع رفتن اومد جلو خداحافظى کنه پاشدم باهاش دست دادم و گفتم خوشحال شدم دیدمت. نمیدونم چطور شد که تا پایین پله هاى کافه رفتم که به خیابون میرسید دوباره خداحافظى کردیم و من نمیدونم در جواب چى گفتم خودت رو اینطورى اذیت میکنى گفت بالاخره تو نگاهت رئاله دیگه. منظورش به زندگى بود.اومدیم دوباره دست بدیم که بهو گلاله رو دیدم هزار سالى هست ندیدمش و ربطشو نفهمیدم . دستمو رها نکرد. برد پشتمون و در حال حرف زدن با گلاله دستم رو گرفته بود. کى بدش میاد از اینکه یه آدم خوب دستشو بگیره؟ هیشکى گمونم. کافه دو سه تا میز بیشتر نداشت اما دم درش صف بود حس میکردم سمت ایرانشهریم اما توى واقعیت ایرانشهر کافه هاش اونطورى نیست. به هرحال. اینجاهاش رو یادم نیست. یادمه سوار یه تاکسى شدیم با علیرضا، اونم سوار شد. علیرضا وسط نشسته بود. توى راه حرف زدیم و یه دختره بهش زنگ زد راجع به حقوقش . میگفت دو تومنه حقوقم و توى معلمى زنگ انشا فقط دارم امسال و یه تومنشو اونجا بهم میدن.اون یکى شغلشو هممون میدونستیم ،ادارات و اینا. شروع کرد حرف زدن و خندیدن. آدم طنازى بود کلاً. با علیرضا میگفتن و میخندیدن. ولى من حالم خوب نبود از یه جایى به بعد. سر جایى که باید پیاده نشد و اومد جلوتر پیاده شد. گفت میدونید که به خاطر شما و حرف زدن با شما ده دقیقه با مقصدم فاصله انداختم. اومد پیاده شه. من اومدم خداحافظى کنم که نمیدونم چرا نگاهم اشک توش بود. شاید نمیخواستم بره. احتمالاً . منو نگاه کرد. پیاده شد. یهو دیدم علیرضا میگه وسایلت رو بردار پیاده شو ما رو میرسونه. ماشین داشت انگار. پیاده شدم. دقیق یادم نیست حرف میزدیم. نگاهش موند توى ذهنم. شاد بود. از اون روزا بود که مهربون و شاده. نگاه عجیبى داشت. پخته تر شده بود. پالتوش هم تنش بود. عاشق پالتوش بود. مواظب همه وسایلش بود الا اونایى که من هدیه میدادم. علیرضا باهام مهربون بود. همیشه وقتى میبینه داره ازم خون میره میاد بغلم میکنه. هیچوقت ندیدم دعوا کنه منو. به زور از خواب بیدار شدم. به زور چشمامو باز کردم. به زور پشتم رو از تخت جدا کردم.و اولین پرتقال روزم رو خوردم. توصیه علیرضاست. پرتقال در اول صبح.


چى میشه اگه من یکى از رویاهامو آزادانه بگم؟

اینکه اونایى که از هم جدا شدیم پیغام بدن و بگن یه روز میاى با هم حرف بزنیم؟

به نظرم این زیباترین صحنه ى انسانى ایه که میشه بین آدمها رخ بده. 

قطعاً منظورم حرف زدن به معناى حرفهاى بیخود یا دعواها نیست. منظورم حرف زدن درباره رنج ها و بخشش ها و زخم ها و قلب ها و کشف راه ها براى مهربانتر بودن و دوست تر بودنه.

به نظرم این صحنه ها میتونه نوید به وجود اومدن اون دنیایى باشه که دوسش داشتیم.

حیف که تا به حال دوستى توى زندگیم نداشتم که ازش جدا شم و اینو بیاد بهم بگه. دختر و پسر نداره. چرا خودم تا حالا نگفتم؟ گفتم! اما گویا این رویا توى ذهن اونا یه تصویر خوب نبوده و بیشتر شبیه یه آدم مزخرف و حال بهم زن جلوه کردم با این حرف ، بعضیاشونم که اصلاً انقدر توى معمولى شدن کلمات غرق بودن که متوجه صحبتم نشدن یا حوصله متوجه شدن نداشتن ، یه بارم یکیشون که دختر هم بود اومد و یادمه خیلى ذوق کردم که یه نفر اینطوریه حرف زدم و حرف زدیم و بعدها متوجه شدم هى سمیرا! یادت رفته بود که آدما میتونن حرف بزنن اما بهش عمل نکنن و توى حرف خیلى خوب ظاهر بشن و بعد انگار نه انگار حرفى بوده و راحت ،بى خیال. خیلى غمگین شدم یادمه، بعضیا هم که انقدر از دستم عصبانى بودن که فحشهاى جدیدترى رو با لحن تندترى کوبوندن توى صورتم و منم دیگه فهمیدم که جرات ندارم براى بار چندم این رویام رو عملى کنم دیگه. هیشکى حوصلش رو نداره. یا حداقل براى من حوصلش رو نداره. اینه که رویاها رو فقط میشه گفت و تخیلشون کرد. اما هنوز به نظرم رویاى قشنگیه که ارزش تخیل و لبخند بعد از تخیل رو داره.


علیرضا دیشب خیلى خوب برام توضیح داد که فرق بین گناه و اشتباه و راحت بودن چیه. من همیشه فکر میکردم گناه کردم و هیچوقت این لکه خون از روى بدنم پاک نمیشه. نمیدونم میتونید حس کنید یا نه که چه بارى رو تحمل میکردم و میکنم. علیرضا بهم توضیح داد که اون گناه نبوده، عمدى نبوده، اشتباه غیر عمد بوده. و قابل بخشش. اما چون آدمهاى مقابل ، گاهى خیلى خیلى پخته و فرهیخته و شبیه آیدین و شهره آغداشلو نیستن که اونقدر ظرفیت داشته باشن که اشتباهت رو ببخشن واسه همین ممکنه عصبانى شن و چهارتا فحش هم بهت بدن. این دلیل نمیشه تو همه اون فحشها رو همیشه روى دوشهات حس کنى و با خودت حملشون کنى. اون هم اشتباه کرده تو رو اشتباه قضاوت کرده، سختش بوده تو رو ببخشه . من از اون موقعها فشار زیادى رو به خودم میاوردم تا مبادا جداى از رفتارم، حتى در ذهنم گناه کنم. علیرضا بهم توضیح داد خیلى از فکرهایى که من میکنم درباره گناهکارى ذهنم اصلاً گناه و اشتباه نیست ، خیلى طبیعیه. براى توضیح داد هر فکرى وماً گناه و بد نیست، گاهى آدم دلش براى یه چیز خوب یا اون حس خوب تنگ میشه و این خیلى هم قشنگه. یا مثلاً برام توضیح داد که من چرا انقدر به حرفهاى تک تک آزما انقدر فکر میکنم سالها. چون کمالگرایى دارم و دوست دارم خیلى کیفیت خوبى در انسان بودن داشته باشم. یا مثلاً اینکه بهم میگن تو هیجان طلبى درست نیست و دونه دونه رفتارهام رو بهم نشون داد که چقدر از هیجان منفى بدم میاد و همه هیجان مثبت رو دوست دارن. من هرکى هرچى بهم میگه باور میکنم میچسبونم به خودم زود. علیرضا بهم گفت از این به بعد قبل از اینکه با کمالگرایى به خودت حمله کنى بیا به من قضاوتى رو که میخواى درباره خودت با بى رحمى بکنى بگو من کمکت میکنم که واقعیت کاملترى رو درباره خودت ببینى . اینکه هرکى ناراحت میشه دلیل بر اشتباه بودن تو نیست. اینکه تو بالا آوردى دلیل بر بد بودن تو نیست. اینکه یه روزى با یه دوستت خیلى کیف کردى ولى بعداً اذیت شدى و ترکش کردى و حالا دلت براى اون روزى که کیف کردى تنگ شده دلیل نمیشه که اینکه الان دلت براى اون روزى که کیف کردى تنگ بشه، معناش این باشه که تو دلت میخواد با اون طرف زندگى میکردى الان. تو دلت اون حس رو میخواد نه اون آدم رو وماً. یکى از معناهاى بزرگ شدن توانایى تفکیک کردن چیزهاست.

بعد از سالهاااا. احساس آزادى بیشترى میکنم. احساس میکنم گلو و شکمم دیگه اونقدرررر منقبض نیست. 


امروز با شدت زیادى عصبانى شدم. اومدم تاریخ آخرین عصبانیتم رو چک کردم. یک ماه ازش میگذره. پیشرفته یا پسرفت؟ نمیدونم.

اگر دقت کنیم دررفتنم از عدم انجام تمرین سپاسگزارى به صورت ناخودآگاه لجبازى با مثبت نگر بودنه . 

چه چیز دیگه اى میشه گفت به جز دلتنگى براى همه چیزهایى که لحظات خوشى برایم ساختند.


خب الحمدلله دوباره یه چیز ساده قلاب انداخت ته وجود ما و ما رو خشمگین کرد و ما سه روز روانى بودیم و دیوانه.

آیا تمرین فایده ندارد؟ آیا ادامه دادن بیهوده است؟

و تنها جواب من. اینه که این تنها راهیه که من دارم لامصب.

و ندا آمد که شاید راه هاى دیگه هم هست . اما وفادار باش به راهى که تا اینجا اومدى. حداقل این یه دونه درس وفادارى رو خوب گذشته م توى حلقم فرو کرده.

خلاصه که سه روز گذشت و روان از ما باقى نماند و باشد که بتوانیم دوباره برخیزیم. اما حس میکنم به این زودیا نمیتونم روى اسب روانم بشینم و به خودم مسلط بشم. از اینکه اینطورى بشه میترسم. حس میکنم بنده اى گرفتار و اسیر خشم هستم.

باز ندا آمد که نترس و برخیز اى سمیرا. امروز گمونم هفتم باید باشه و کمر همت رو ببند که مسلط شى دوباره به اسب خشمگین روانت.

پول میتونه خشم رو کم کنه! میدونى چرا! چون تو رو از دیگران بى نیاز میکنه! اما هرکى پولداره خشمش پایین تر نیست!

و اما یه معجزه جالب!

خیلى اتفاقى توى یه گروهى اد شدم که هر روز تمرین سپاسگزارى میذارن و باید انجام بدیم! و اینطورى من یه قدم جلو میفتم!

اما این معجزه توش یه معجزه بزرگتره!

عجیب نیست براتون که یهو یه نفر جایى شما رو میبره که خیلى خوشحال میشید و رشد میکنید؟

براى من شکل معجزه ست. احساس میکنم دنیا حرکت دومینووار بامزه اى داره.

آخه میدونى چرا؟

ما تصمیم گرفتیم عروسى کنیم

-> دنبال عکاس عروسى میگشتیم

-> یک روز یکى از دوستان عکاسمون که اتفاقاً توى ذهنمون بود که عکاس عروسیمون بشه اومد خونمون و داشت طلاق میگرفت و گفت نمیتونه و بهمون یه عکاس معرفى کرد

-> علیرضا رفت دید پسندید عکاسمون شدن و تموم شد داستان.

-> یک روز یه مسابقه گذاشتن اون عکاس و یکى از عروسهاش که به برنده جوایز خیلى مختلفى میدادن از جمله یکى از جایزه ها گرفتن دوتا عکس پرتره از برنده ها بود. مسابقه عکاسى از عید دیدنى ها بود!

-> من خیلى دوست داشتم چندتا عکس پرتره داشته باشم که بتونم بذارمشون توى پروفایلم و عکسهاى شبیه آدمى از من باشن! اما عکاسیم اصلا خوب نبود. به علیرضا گفتم تو رو قرعان یه عکس بگیر بده من برنده شم شاد شم شاید اون پرتره ها نصیب منم شد. علیرضا خیلى ساده یه عکس جور کرد و گرفت و داد به من و فرستادم و دقیقاً برنده همون عکس پرتره شدم (جالبه که من با اسم دیگه اى شرکت کرده بودم و هیشکى منو نمیشناخت کهبگیم تقلبى شده و اینا.) . به نظر من خود این اتفاق معجزه اى دومینووار بود.

-> روز عکاسى پرتره ها شد و علیرضا نتونست بیاد باهم بریم چون من دوست داشتم باشه چون عکس رو اون گرفته بود و کلى با عکاس چونه زده بودم و . در نتیجه علیرضا نیومد و به من گفت حتماً برو و منم لباسهاى علیرضا رو پوشیدم و رفتم واسه عکاسى! به یاد علیرضا! و اونجا آدمهایى بودن که مثل من برنده اون جایزه بودن و اومده بودن!

-> بعد از تموم شدن عکاسى بعضیا رفتن خونه و بعضیا رفتن کافه . منم رفتم. حس کردم بریم ببینیم چه خبر. رفتم و اونجا یه دخترى کنارم نشسته بود و شروع کردیم به حرف زدن و قبلتر من به عکاس گفته بودم که مربیگرى یوگا رفتم و اینا و اون توى جمع گفت و این دخترک با من از یوگا پرسید و گرم گرفتیم. جالبه که حس میکردم آدمیه که نمیشه باهاش دوست شد و برونگراست و من میترسم ولى بامزه س و صادق و پاک. همه تا مترو رفتیم و ازهم جدا شدیم و تمام.

-> چندماه بعد توى یه گروهى منو عضو کرد که هیشکدوم از آدماى اون جمع نبودن و فقط من بودم که همین تمرینا توش بود.

 

آیا این ها معجزه نیست؟

آیا در دل هرکدام هزاران معجزه دیگر نهفته نیست؟

خیلى عجیبه همه چیز.

هرکس در ما تکه اى میشه و ما صاحبان هزار تکه .


امروز چیزهاى جالبى در صحبتهاى خودم درباره خودم یافتم. داشتم از بابا مامانم میپرسیدم اینکه من با هیچکس دوست نمیمونم بده؟ چى کار کنم؟ و این داستانا

اولاً تازه فهمیدم من از چى بدم میاد توى آدما. بدجنسى. میبینمش دیگه نمیتونم تحملشون کنم. بى ادبیه حاصل از بدجنسى بى احترامى حاصل از بدجنسى اون زشتیه توى چشمها قلبم رو میزنه. سودجو و عنن.

دوماً تازه فهمیدم چرا بعضیا رو دیگه نمیتونم تحمل کنم. چون از مرحله خشم وارد مرحله تنفر شدم وگرنه توى خشم خوب دووم میارم از قضا.

سوماً چقدر آدمهایى که بقیه رو انسان میبینن دوست دارم و دلم میخواد با اونا رفت و آمد بکنم.

چهارماً یادم اومد مینویسم.


تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و 
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!

تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تو را این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!


من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!

 

 

فریدون مشیرى عزیز و زیبایم.


سلام به همه شما نزدیکانِ من
من قبلاً یه کانال تلگرام درست کرده بودم براى اینکه موسیقى هایى که از جاهاى مختلف پیدا میکردم و دوست داشتم اونجا جمع میکردم و یه آرشیو داشتم براى خودم. بعدها چند نفر نمیدونم چطورى اونجا رو پیدا کردن و عضو شدن و الان یازده نفریم. 
در هفته هاى اخیر تصمیم گرفتم یه کار دیگه اى هم در این کانال انجام بدم. یه کارى که تواناییش رو دارم و شاید کمک کنه .
تا اینکه به این نتیجه رسیدم که قدم هایى دسته جمعى رو شروع کنم. قدم هایى کوچیک اما تاثیرگذار.
وقتى اولین قدم رو با اون افراد به اشتراک گذاشتم ، فکر کردم افراد بیشترى میتونن به این قدم هاى دسته جمعى بپیوندن. اینطورى شد که به کسانى که فکر میکنم دوست دارن و ممکنه دلشون بخواد، این پیغام رو میفرستم تا اگه دوست داشتن بیان باهم کاراى کوچیک و جالب بکنیم در حد توانمون.
شما هم میتونید این پیغام رو به دوستانتون بفرستین تا ببینیم آیا به نقطه هاى روشن تر میرسیم یا نه
https://t.me/samirzaie_moosighi

مرسى که وقت گذاشتید ، این متن رو خوندید.
روزهاتون لبریز✨


دیشب یکى از زیباترین خواب هاى عمرم رو دیدم

که از قضا به طرز عجیبى خشونت و خونریزى موجود درش منجر به زیباییش میشد.

خوابى که نمیشه تعریفش کرد اما دوست دارم ثبتش کنم تا از یادم نره

خوابى که در اون هدیه گرفتم و یه چیز بامزه هم داشت گمونم دوتا سکه و سى تومن پول توش بهم داده شد بعد از اونجایى که من در واقعیت آدمیم که خجالتیم باعث شد یکى از سکه ها و بیست تومن از پول رو دخترداییم ورداره و بقیش رو من برداشتم درصورتیکه همش مال من بود☺️

من همیشه قسمتهایى که نمیتونم زندگى کنم در خواب تجربه میکنم. و این خیلى آرامش بخشه. حس میکنم اگه خواب نیود دیوونه میشدم . شایدم بهتر با واقعیات کنار میومدم. من با خوابهام زنده م ؟؟

باید پذیرفت که از دست رفته است آنچه باید از دست میرفت.

آه چقدر خوابم میاد

کاش یه خواب خیلى خیلى خیلى طولانى وو میتونستم تجربه کنم و خواب ببینم.

خواب دیدن شبیه سینماست . میشینى و نگاه میکنى به تصاویرى که درباره تو هستن


ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:
کنارِ تو.



ــ تو کجایی؟
در گستره‌ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟

ــ من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:
بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید
برای تو.

دیِ ۱۳۵۷
لندن

احمد شاملو


 

 

خواب دیدم. داشتم کیف میکردم. تمام سلولهام داشتن با تمام اشتیاق تماشاش میکردن. میدونى خواب کجا عصبیم میکنه؟ تا اونجاییش که دارى خواب رو میبینى و کیف میکنى که خب بالاترین قسمت بهشته اما یهو یه جایى اون مغز لعنتى که دلم میخواد بگیرم درش بیارم بندازم دور، بلند میشه و میپرسه این خوابه؟ بیدارى نیست واقعى نیست. دوست دارم دندوناشو خورد کنم، لعنتى همین جمله رو میگه و میره. همین جمله کافیه تا حواست پرت شه و از درون خواب به بیرون از خواب پرت شى و همه تصاویر کم رنگ و محو بشن و همه چیز دوباره بر باد بره.کاش مغز نداشتم و همیشه خوابشو میدیدم. پیپ داشت، یه پیپ گنده تر از خودش، توى بحث و دعوا با اون اشتباه، حمایتم کرد. نگام کرد، مغز من این دعوا رو هزاران بار تکرار میکنه تا تصویر دلخواهش بسازه. همین بود تصویر دلخواهم. بود حتى اگه در دوردست مینشست توى کافه. نمیدونم چرا در دوردست مینشست. نشانه سلامتشه که به من نزدیک نمیشه. اما توى خواب حس میکنمش ، توى واقعیت نشانه اى نیست که بتونم حداقل حسش کنم

 

میدونى بعضى وقتا بعضى چیزا تموم شدن براى همیشه.من با یکیشون کنار نیومدم، یعنى با چندتاشون اما یکیشون سخت تره برام. خواب این راه رو برام آسونتر میکنه. وگرنه همه میدونیم تموم شده و بر باد میرویم

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها